خستگیام...
نشستم تو تختم و به این فکر کردم که باید چی بنویسم!
به گذشته فکر کردم.به اینده فکر کردمو چیزی که میخوام باشم!
تعطیلات داره ساعاتای اخرشو میگذرونه ولی من از همیشه خسته ترم!
و راستش من از تعطیلات متنفرم برعکس تموم ادما!فک کنم تو این مورد من واقعا نرمال نیستم!من دوست دارم سرم شلوغ باشه همیشه!دوست دارم همیشه کلی کار داشته باشم که نتونم به چیزی فک کنم!
یعنی فکرم میکنما!ولی پرکار بودنو بیشتر دوست دارم!برا همین همیشه واسه خودم کلییی کار میتراشم!
ولی خستم..
نمیدونم این خستگی و غمی که شونه هامو خم کرده و انگااار خیلی سنگینه رو باید کجا و چجوری زمین بذارم!
از ادما خستم...از دوستایی که ادعاشو دارن..از این احساسومیگن دوسم دارن و به فکرمن ولی من یه ذره این احساسو نمیکنم...
تهران شده برام درد و درمان!هم دوسش دارم هم ازش متنفرم!
ولیعصرشو....بلوار کشاورزشو...پارک لاله شو...پارک ملت...پارک ساعی...طباخی ساعی...طباخی کاج...میدون ولیعصر و بستنیاش...تئاتر شهر...کافه لمیزای ونک و فاطمی و چارراه ولیعصر...حتی گل فروشیای سر پارک وی...گل رز ابی و سفید...برگر بار...شیلای رو به رو پارک ملت...پیتزا داوود...جمهوری و سازفروشا...پرپروک ولنجک...ایسگا اول توچال...پاساژ پایتخت...رستوران یاس...درکه...حتی حتی ایستگاه سعدی!!...جلوی خوابگاتون...جلوی خوابگامون...بیمارستان...همه چی یادمه...همش یادمه....دوست دارم یه الزایمر بگیرمو همه چیزو تموم کنم
زندگیم شده پر از یاده ادمایی که دیگه نیستن...بعضیاشون مردن...بعضیاشون تو یه شهر دیگه ن...بعضیا هم که اینجان و تموم شدن...زندگیم پر از یاده...پر از روح...
ولی دیگه هیچ کسی نه تو دلمه نه تو ذهنم...هر چی که هست خاطره اس...
گاهی حتی حوصله ادم جدیدای زندگیمم ندارم...از اینکه یه روزی اونا هم خاطره میشن...
خیلی ادما حرمتمو شکستن....و میدونم که تقصیر منه که این اجازه رو دادم...
باید راهم مشخص شه...باید حالم مشخص شه....باید اعتقادم مشخص شه...گم شدم...از همون 28 ابان گم شدم!انقد همه چیزمو برای تو گذاشته بودم که وقتی رفتی دیدم هیچی از این مبینا نمونده!انگار همیشه این تو بودی که تصمیم میگرفتی اون چجوری باشه نه هیچ کس دیگه ای...و تهش...ولش کن کاری به تهشم ندارم...
راستش امروز تنها جمله ای که تو سرمه اینه که طوفان تموم شده!طوفانی که تو باش اومدی تو زندگیم...خوبیا و بدیاش تموم شده...
بعد از مدت ها حس خالی بودن دارم...حس بی حس بودن...بی تفاوت بودن...امیدوارم ادامه داشته باشه...امیدوارم این حسا فعلا فعلنا نپره...
فردا شروع یه ترم هیجان انگیزه برام!
دلتنگ بودم...برا استادام....برا هم کلاسیام...برا ادمای دانشکده....برا دوستام....و خوشحالم که فردا میبینمشون :)
من حتی برای این دیوارای خوابگاه ...برای نازی و طلوع (گلدونام) تو پنجرم...برای سنتورم...برا غلامرضا(اسم خرسمه)...برای فرمولایی که باش دیوار کنار تختمو تزیین کردم....برای تک تکشون دلتنگ بودم...من چقد دل میبندم اخه....