من غم را شاد میکنم :)
خیلی دیر وقته الان
و من تازه بعد از ۸ ساعت از پای کتابام پاشدم..خسته ام خیلی
ولی فکر کردم من همیشه اینجا اومدم و از حال بدم گفتم!الان که حالم خوبه هم باید بنویسم که یادم بمونه!یادم بمونه یه لحظه هایی هست که بی هیچ دلیلی شادی!و این قشنگی داستانه!
بعد از دیروزی که صبش سراسر استرس بودم ، دیشب یعنی پنجشنبه ی خوبی داشتم!بعد از اینکه استرس و لرزش فک و اون سردی جسمم رفت انگار سردی روحمم رفت!
اروم شدم!
و این ارامشه از دیشب تا الان هست...الانی که خسته تر از همیشم برا درسای زیادم...
الانیکه با کلی قضاوت و حرفای جور واجور سرو کار دارم
حالم خوبه...
حس قدرت...حس تونستن...حس مهربونی...حس دوست داشتن خودم!
امروز حس کردم یه بچه ی تازه متولدم وقتی نسیم رو لای موهام حس کردم!
شاید از نظر کلی ادمای دنیا عجیب باشه که من تو این سن تازه دارم حس پیچیدن باد لای موهامو حس میکنم و ذوق میکنم!چیزی ک هیچ وقت نداشتم!
موهایی که همیشه زیر دو لایه پارچه بود!
نمیدونم خوبه بده،درسته،غلطه...نمیدونم...اینو میدونم که ارومم که خوشحالم!
که بالاخره دارم کاریو میکنم که هیچ کسی بهم نگفته بکن!
تاثیرات باشگاه داره بیشتر و بیشتر میشه!سالم تر از همیشم!
حتی اینجوریه ک بچه ها همه بم میگن ترگل ورگل شدی..پوستت خوب شده...خوشگل شدی و فلان..
درگیر تر از همیشم :) سرم شلوغه و وقتی به تخت میرسم مث الان یه جنازم که دوست دارم بخوابم فقد!
و جالبه که فک کنم دو هفته ای هست که قسمت های اخر وایکینگز رو گرفتم که ببینم و هنوز وقت نکردم!
تفریح و شادیمم به راهه!
من خوشحالم!من حالم خوبه!من میتونم!من دوباره پاشدم!دوباره ایستادم!دوباره اروم شدم!