تاریکی!
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۱ ق.ظ
این روزا همه میخوان بگن که فکرشون فکر مهمیه!و ادم خیلی خاص و مهمی ان!
حتی شاید در واقع نخوانا ولی در نهایت این حس رو به طرف مقابلشون میدن!
این روزا همه یه حرفی واسه نیحت دارن و یه دهنی که بازه!
بودن یا نبودن؟!مسئله این است!
با ادما رکی همه حرفاتو بدون هیجدو رویی و دروغی میگی...تهش چی میشه؟!
ادمای اینجا از رک بودن بیزارن!فقد میگن از ادمای رک خوششون میاد!ولی درواقع همینم اداس.....
زندگی مستقلانه من داره میگذره و مبینا تقریبا هر چند وقتی یه بار جلوی دو راهی های متعدد قرار میگیره برای تصمیم گیری و زندگی شاید همینه نه؟
دلم میخواد برای مدتی شل کنم و به هیچ چیزی فک نکنم!بذارم ببینم چی پیش میاد!
حتی با تمام وجود دوست دارم فردا دانشگاه نرم!ولی نمیشه....شایدم بشه نمیدانم!
میخوام لش کنم!همن لشی که تو 13 روز عید کردم!
احساس چیز عجیبیه جدا! یکم بهش میدون بدی گلوتو سفت میچسبه و وای...
سوال اینه که هدفت چیه!؟
زهرا امروز میگفت هدفت از دوست پسر داشتن چیه اضن!میگفت واسه دوستای معمولیتم باید هدفی داشته باشی...مگه میشه؟!
بنطرت یکی که یه بار از یه سوراخ گزیده شده باز گزیده میشه؟!
دلتنگی باید بمونه و مستت کنه یا باید بریو عطشتو خاموش کنی؟!
تاریکی شبو دوست داری یا طلوعه صبحو؟!
خانواده ؟دوست؟!تنهایی؟
میتونی دوباره دستتو رو زانوهات بذاری و پاشی؟
باز پاشی و بخندی؟باز بخندی و...
تا حالا شیفته شدی؟
امان از اون روزی که عشق زمینی بشه....
چقد دلم برای سازم تنگه!برای سازی که گوشه ی این اتاقه و یه ماه دستی به شونه اش نکشیدم....
خیالم چون کبوتر های وحشی میکند پرواز...
باز باید بینم و به این فکر کنم که اگه اینجوری بشه چه اتفاقایی میافته...؟!
ارامشت چیه؟!
با چی حالت خوبه!
اصن با کی حالت خوبه...
پیام داد که:هیچ چیز موندنی نیست!
من گفتم که کاش هیچی موندی نبود نه این که یه سری چیزا بمونه یه سری چیزا بره!
مثلا خودت بری و حست بمونه...
شاید باید برم چند ساعتی قدم بزنم و فکر کنم...بدون وجود هیچ ادمی...!
چقد این مغز لعنتی نامرتبه...
چقد این مغز لعنتی نامرتبه...
۹۸/۰۲/۲۲