Restart!
دوباره شروع!دوباره!
اینکه خودت تصمیم بگیری که کسی کنارت نباشه جز سخت ترین کاراییه که ادما انجامش میدن!
تصمیم میگیری بشکونی خودتو و دوباره از اول بسازی!
الان که دارم نگاه میکنم تقریبا هر چند ماه یکبار من این صفت ابراهیم گونه رو رو میکنم! :)
یه دو راهی جلوم بود!یه راهش میشد احساس مطلق و قلب خالص!یه راه دیگه ش میشد قلب و عقل میکس و رهایی!
ولی من راه سومو برگزیدم!در جستجوی معنا بودن!
ازم پرسید جهانبینیتو از کجا گرفتی!؟
با خودم فکر کردم جهان بینی دارم مگه!؟؟من واقعا چی فکر میکنم!واقعا برای خودم چی درست کردم!
من یه روزی به این نتیجه رسیدم که اعتقادات دیکته شده رو باید گذاشت کنارو گذاشتم کنار!ولی عایا به این فکر کردم که چی درست تره؟!ایا رفتم سراغ معنا؟!سراغ اینکه خودم چی فکر میکنم و چرا؟!
امروز استاد ازمایشگاهمون سخنرانی تحت عنوان جلسه ی اخر ارائه داد!حرفاش قشنگ بود!
گفت هر وقت یه مشکلی پیدا کردین و دیدین حل نمیشه بدونین که باید برگردین عقب و یه خشتی رو که تو جهانبینیتون کج گذاشتینو درست کنین!
یه کتاب گفت بخونیم که اسمش جهان بینی توحیدی بود!من رفتم این کتابو سرچ کردم و در این بین کلی کتاب دیدم که توی توضیحاتشون دغدغه های من نوشته شده بود!
و یهو خندم گرفت!حرف امیر یادم اومد که کتاب چی میخونی؟!کتاب بخون و دردت رو درمون کن! :)))
تصمیم گرفتم در اسرع وقت یه سر به کتابخونه ی دانشگاه بزنم!!و لابه لای اون کتاب قدیمیا دنبال دوای دردم بگردم!
دیروز یه حرفایی شنیدم که لازم بود!
شایان که به حالت شوخی ولی با جدیت زیادی بهم گفت که گند زدم!و ازم خواست یه مدتی واقعا کاری نکنم :)))
و صبا!
صبا ادم عجیبیه!هیچوقت راجبش اینجا ننوشتم!ولی از معدود ادماییه که قبولش دارم تو حرف زدن!تو این یه هفته ای که هر بار وارد اتاق میشدم و بچه ها میگفتن چی شده و من تعریف میکردم که داستان از چه قراره صبا هیچ حرفی نزد!هیچ نصیحتی هم نکرد!
دیروز بعد از پیامایی که به امیرداده بودم نشستم کف اتاقو گفتم واقعا نمیفهمم چرا داره اینجوری میشه!
همه ساکت شدن به جز صبا!و صبا چیزایی گفت که شاید هر کس دیگه ای بهم میگفت خیلی ناراخت میشدم!ولی خیلی مهربون و خیلی درست بهم گفت!
گفت حرفای امیر حرفای بدی نیست ولی چون تو دوسش داری نمیتونی درست راجب حرفاش فک کنی و اعتماد بنفسم که نداری و سریع ناراحت میشی!دیدم راست میگه!
گفت مبینا واسه تو هنوز زوده!زوده واسه این که یکی دیگه رو تو زندگیت قبول کنی وقتی نمیدوونی هنوز خودت چی میخوای!نمیدونی امیرو میخوای میلادو میخوای!اصن چه تایپ ادمی رو میخوای!اصن میخوای با زندگیت چیکار کنی!
یه مشت هدف داری که ریختی دورت و یهشون فقد نوک میزنی!درست سمت یکی نمیری!
اعتماد به نفس نداری و هر کی هر چی بهت میگه سریع قبول میکنی!
دور و برت پر از ادمه و اینا باعث میشه که رو خودت وقت نذاری...
یه مدت تنها باش...برو سراغ هدفات...هدفاتو بچین..عجله نکن تو کارات...برای خودت وقت بذار...همون جوری که امیر بهت گفته کتاب بخون...شخصیتتو بساز...محکم شو!
شاید یعد از این دوره به این نتیجه برسی که نه میلاد مناسب تو بوده نه امیر!یا اصن به این نتیجه برسی که دقیقا چه جور ادمی رو میخوای!و قراره با بقیه زندگیت چیکار کنی!
و حرفای زهرا سادات که میگفت من نمیفهمم دلیلت واسه دوستی با فلان ادم چیه!؟
و من که میگفتم مگه دلیل میخواد؟!
درسته دارم از حرفای بقیه اینجا مینویسم اما راجبشون فکر کردم خیلی فکر کردم!دیدم خب اره!همون طوری که امیر با تندی بهم گفت من ادمیم که انقد تو بقیه قاطی میشم که یادم میره خودم کیم!
این بقیه میتونن کلی ادم باشن یا یه نفر!رقی نداره!
فهمیدم همه چی خواسته ی دل نیست!درسته دل خیلی مهمه و وقتی حالش خوب نباشه اذیتت میکنه!اما نباید انقد بهش راه بدی که همش حرف حرف این بچه ی تخس بشه!
گاهی وقتا هم به دلت بگو نه!
گاهی وقتا هم بهش بها و جایزه بده!
میخوام بگم بعضی چیزا خیلی ادمو اذیت میکنه ها ولی به ادم یه درسایی یاد میده!
میخوام درسامو شروع کنم!میخوام محکم سازی رو شروع کنم!پی بریزم و بیام بالا!
میخوام ادمای دورمو کم کنم و به قول مهرزاد حلقه ها رو جدا کنم!دو سه تا دوست نزدیک کافیه و بقیه باید برن تو حلقه ی دوم و سوم!
از وقتای پرتیم استفاده کنم!بی خود دانشگاه نمونم حرف بزنم!نه اینکه همیشه ها!ولی خب این مدت زیاد شده این حرفای دانشگاهی! :))
برا خودم کتاب صوتی انلود کنم و گوش کنم!
یکم بیشتر با خودم وقت بگذرونم!در حال خوب و استیبل!نه با ناراحتی و غصه!
میسازمش :)