از دزفول
پس از روز ها میخوام بنویسم :)
الان ک مینویسم انقد خستم که حال ندارم لپتابو روشن کنم هات اسپات کنم و...
و با گوشی مینویسم.
اومدم دزفول!شهری که بار ها میگم ازش متنفرم!
نه از خوده شهرش!از ادماش!
نه از همه ی ادماش!از فامیلام!
از حاشیه های فامیلی!
از دعوا!
از حرفِ مفت!از ننه من قریب انبازی (حتی بلد نیستم درست بنویسمش!)
از دو رویی!
از میش بودن تو لباس گرگ!و تظاهر!
وقتی میام دزفول فقد منتظرم از شهر بزنم بیرون تا از این قالب لعنتی که برای خودم ساختم رها شم!
من غیرتیم رو خانوادم!به شدت!
شاید اونقدا ازخانوادم دل خوشی نداشته باشم!
شاید ترجیح بدم که جدا باشم ازشون و دوری و دوستی!ولی غیرت دارم روشون!خیلی!ینی میدونی...من میگم دعواهای خانوادگیش واس خودمه و ازبیرون کسی حق نداره یه نیگای چپ به این خانواده بندازه...
و دزفول...شهر درده برای من!که هر وقتمیام توش تمام وجودم درد میگبره...
که بحث دزفول بودنش نیست...هرجایی که اینادما یا حرفشون باشه برای من درد اوره....
این یه قسمت تلخ و گس زندگیه منه که مثل یه زخمهو هر بار زخمه باز میشه...و تمام تلخی و گسیش تا مغز استخونمو تلخ میکنه...
دو روز پیش که تو فرودگاه بودم ، پروازم با تاخیر مواجه شده بود!
نشسته بودم پیش خودمو فکر میکردم!که چرا!که اصن اقا این ۲۱ سالگی من همونی هست که من میخواستم؟!
که اقا اصن من چی میخوام!؟
گیج شدم!حس میکنم نمیدونم چی میخوام و واسه چی دارم میدوعم!
اینقده دویدم که یادم رفته این وسط اون مقصده کجاس...راه چه شکلیه...دارم با کی مسابقه میدم اصن...
۲۱ سالگی...
من ۲۱ سالگی پر ماجرا ، پر تجربه، پر از دلخوری، پر از خنده،پر از ناامیدی، پر از برنامه داشتمتا به اینجا...
یه اهنگی هست جدیدن خیلی گوشش میدم توش میگه:
The world's not perfect but its not that bad...!
راس میگه :)
شاید خیلییی چیزا سخته!
شاید فیزیک خوندن درد داره...مو سفید کن بوده واسه من!
شاید تنها زندگی کردن ورو پای خودت واستادن خون دل خوردن داره
شاید جنگیدن و واستادن و ساختن اعتقادات و اینده ی خودت کلی جدال و فکر و اعصاب خوردی داشته باشه...
اما لحظه های شیرینش زیاده!لحظه هایی که میتونی...
یا مث اونروز ک لب ساحل ولو شده بودم و به خودم گفتم به مبینا!تو دیگه کی هستی!!
یا اون شبی که با بچه ها رفتیم دور دور و من مثل مستا داشتم اهنگ مبخوندم و میرقصیدم و فارغ از دو جهان شاد بودم!
یا اون روزی که با بچه ها خیابونا رو مترکردم تا به کافه پارادیزو رسیدیم و هد میزدیم :)
یا لحظه ی تونستن تموم کردنپیست دوچرخه سواری چیتگر بدون زمین خوردن :)
یااون موقع که از فرودگاه میام خونه و مامانم میاد جلوی در تا بغلم کنه...
نمره ها میاد و درسی رو نمیافتم...معدلمم یهخورده شاید بیشتربشه این ترم...
اون شبای خوابگا که با هم میشینیم قاسم یادگاری میبینیم
با بچه ها میریم ویو چ س دود میکنیم و میریم تو فاز مثلا
شبای رصد که بعد از کلی دویدن به اسمون پر ستاره خیره میشیمو سکوته :)
لحظه های شیرین حل کردن مسئله های تحلیلی با فاطمه
اون شب قبل از امتحان ریاضی فیزیک که تو انجمن با فاطمه دو تایی فکر میکردیم و بوووم...یهو جوابمو میفهمیدیم...
یا اون لحظه هایی که میفهمی یکی هست و دوست داره و برات هر کاری میکنه تا شاد ببینتت!
...
این روزام داره همه چیز شباهت بیشتر و بیشتری به ارزو ها و تصورات بچگیم پیدا میکنه....
.
.
از امیر حسین بگم!
امیر حسین تی ای فیزیک ۴ ما بود این ترم!
یه ادم مذهبی ، که فلسفه فیزیک خونده، دانشجوی دکتراست!
یه ادمی که مهربونه!دلسوزه!و نسبتامحرتم!چرا میگم نسبتا!
پس از داستان هایی که پیش اومد و حرفایی که زده شد راستش یکم از اون احترامه رفت بنظرم و بنظر سحر هم!
چیزی که میخوام ازامیر حسین بگم راجب حرفاشو حاشیه اش نیست!
امیر حسین اینو بهم یاداوری کرد که من واسه چی اومدم فیزیک!!انگار رسالتش این بود که اینو یاده من بندازه!
دو تا کتاب بهم داد...که الان دارم با خوندنشون میفهمم چقد منو به تصورات دبیرستانم داره نزدیک تر میکنه...حرفی که زد...تشویق بزرگی بودکه مسئولیت بزرگیم داشت...
که امیرحسین نه اولین ادمیه که این حرفو میزنه...نه اخریش!
که تا حالا چندین نفر گفتن...
که داره مسئولیته زیاد تر میشه و...
که مبینا باید بتونه :)