تهران، درد و درمان !
از وقتی یادم میاد از جمعه ها و از تابستونا متنفر بودم!
امروز صبح کلی فکر کردم با خودم!
تهران عجیبه!
جمعه هاش از الان به بعد میشه از کوچه پس کوچه های پایینش تا اون بالا شهر و پولدار نشیناش!
از خیابونای پهن و پور نور بالا شهر و پر از شیبش تا خیابونای سنگ فرش شده ی اون پایین سمت بهارستان...
از ادمای مارک پوشی که میرن ایونت و تمام وجودشون خلاصه شده تو اپل واچشونو لپ تاب جلوشون ، که بین همین مارک پوشاشم ادمای نابی هست!ادمای مرام و معرفتی! تا عبدالصمد با عینک و کلاه و اون پسر بچه های افغانی پایین!
ادمای مختلفی که باهاشون اشنا شدم...از چادری و عشق شهید و شهادتش....تا ادمی که خوش گذرونیاش میشه اینکه مست کنه و مهمونی بره و...
از ادمای اکادمیک دانشگاه که فکر میکنن عقل کلن تا ادمی ردلاین که فکر میکنن چون تو ردلاینن یعنی از دماغ فیل افتادن!که هم تو اون اکادمیکش ادمای خاکی هست و هم تو اون ردلاینش!
از تنهاییام کنج این اتاق تا شلوغیای با دوستای زیادم...
همش جالب بود برام تمام این دو سال...امروز داشتم فکر میکردم که چقد از این شهر برام دوست داشتنی بوده!چقد توش حس های مختلف رو تجربه کردم!ولی بازم جایی نیست که بخوام بمونم!نه بخاطر کوچه پس کوچه هاش!که بخاطر ادماش!نه ادمایی که خودم انتخاب کردم!بخاطر ادمایی که هیچ دخالتی در انتخابشون نداشتم!
یه وقتایی از این اجباری که تو زندگی هست خیلی کلافه میشم!
تو تو یه خانواده به دنیا میای بدون اینکه انتخاب کنی!شهر و کشورتم دست خودت نیست!اینکه فامیلات کیا باشن هم انتخابی نداری!اینکه شرایطت چی باشه هم!
ولی بعدا همین چیزا برات جایگاه اجتماعی میسازه!
اره من میدونم میشه فقیر ترین ادم پولدار ترین ادم بشه ولی باور کن یه چیزایی تا همیشه واسه یه سریا خوبی و خوشی میاره واسه یه سری های دیگه بدی و بدبختی!
مثلا من در انتخاب عمو یا خاله ای که ازشون متنفرم هیچ نقشی نداشتم!و همون ادما کلی برام دردسر داشتن
اصلا ولش کن!حال حرف زدن راجب این چیزا رو هم ندارم!
امروز جمعه اس از همون جمعه هایی که میخوام کله امو بکوبونم تو دیوار!
اینجور مواقع زنگ میزنم بابام!چون بابام خیلی محکم و قویه!یکم حرف میزنم مثل همیشه اشکمو پشت تلفن میریزم و قطع میکنم!
دوباره میام تو تنهایی های خودم!
ادما وقتی تنها میشن وقتی بی پول میشن یه ادم دیگه میشن!اون وقتاس که خود واقعیشونو نشون میدن!
امروز فکر کردم منی که انقد غروب جمعه ها دلمو میریزونه و ته دلمو خالی میکنه تو یه شهر دیگه چطوری دارم به یه کشور دیگه فکر میکنم!
بعد گفتم خب اونجا جمعه هاش تعطیل نیست شاید حالمون بد نشد :)))
نه جدای از شوخی خیلی وقتا فکر میکنم این حسه اگه یه جایی که هیچکیو ندارم گلمو بچسبه چیکارش کنم!؟
شاید باید بشینیم با هم وقت بگذرونیم و یکم کارایی رو بکنم که حالشو خوب میکنه و اصلا به این فکر نکنم که دو روز دی
امتحان دارمو...
یه مدته خیلیا بهم هدیه میدن و من هیچ هدیه ای ندادم!به شدت دستم تنگه!و از اینکه اینجوری میگذره اوضاع احساس معذبی دارم....
دیروزم یه کادو گرفتم یه خوک بازمه اسمش میمو شد :) ارشیا و میلاد میگفتن که شبیه منه! :)
لعنت به ویلون سل!دد تمام عالمو میریزه تو وسط دلت!
چای دارچینم کجاس؟!
دلتنگم برای باشگاه...به شدت به حال خوب و سبک شدن باشگاه نیاز دارم....
دو روز پیش پیش دکتر فرهنگ بودم!راجب درس و اینا حرف زدیم!بعد گفتم که هر ترم یه داستانی داشتم که گند میزد به این امتحانم این ترم هم که دیدین دیگه داستان چادرو...
وقتی اینو گفتم خیره شد به یه گوشه و فکر کرد! و این حرکت خیلی برام عجیب بود!
چقد دوست داشتنیه ولی :) کلی با هم حرف زدیم
از خاطره های دانشگاش برام گفت!از اینکه هنوزم وقتی شریفو میبینه دلش یه لرز کوچولو میخوره بخاطر خاطره هاش!
از اپلایش برام گفت!
از حالم پرسید!از اینکه ایا زندگی میکنم کنار درس خوندم؟!از اینکه ورزش میکنم یا نه!؟وقتی فهمید مثل خودش کوه میرم و دوست دارم کوه رفتنو لبخند زد!
کمن قبه شخصصه عاشق بهشتیم....واقعا نمیدونم اگه جای بهشتی دانشگاه تهران قبول میشدم چقد زندگیم با الان فرق داشت و ایا بهتر بود یا بدتر..؟!
من از همه چی راضیم...از دار نصف و نیمه ام...از سنتور خوش صدام ...از کتابای کنار تختم...از گوشی که اپل نیست و لباسایی که مارک نیست...از میمو...از این خونه ای که حس میکنم زیادی بزرگه و اگه نقلی تر بود 40 متری بود حس گرم تری داشت!از اینکه گه گاه مامان اینا بهم سر میزنن...از اینکه دوستای خوبی دارم...از اینکه هر چی میخوامو زود یاد میگیرم....از هم چی راضیم...و شکر!
فقد از جمعه ها و تابستونا راضی نیستم :))))
فکر کنم زیاد حرف زدم خیلی زیاد :)
به امید اینکه به دل بشینه :)