پناهگاه
خالم اینا رفتن مسافرت
کلید خونشون رو برام گذاشتن و رفتن :)
دیروز یه اتفاق بدی افتاد!اشتباهی سهوی به خالم گفتم مامان و به مامانم گفتم خاله!
از دیروز خودم دارم فکر میکنم که نکنه نکنه من انقد بی معرفت شدم؟!
مامانم ناراحت شد من فهمیدم!ولی چیکار کنم؟!
تا حالا شده حس کنی خونت خونت نیست؟!
انگار لعنتی هیچ جایی خونه من نیست!
انگار هیچ جایی جای من نیست!
انگار هیچ ادمی ادم من نیست!نمیتونم به یه نفر دستور بدم که فقد ماله من باشه!
سطح انتظاراتم به شدت اومده پایین
تقریبا از هیچ کس هیچ چیزی انتظار ندارم
دم سارا گرم بازم...
خیلی خوبه!هیچ وقت هیچ بدی ازش ندیدم و دقیقا مث یه خواهر پشتم بوده همیشه!منم پشتش بودم!منم خوشحالیش برام یه دنیاس!
خوبه وقتی میزنم زمین هست!گیر نمیده!نصیحت بیخود نمیکنه!ولی حواسش هست!بازم دمش گرم!
خاله یا همون مامان شماره۲ خیلی فهمیدس!فشنگی میفهمه حالم بده یا خوب حوصله دارم یا نه!یه جوری بام رفتار میکنه که دقیقا حس میکنم سارام براش!
خونشون برام پناهگاهه رسما:) هر دفعه پناهنده ام اینجا :)))
انقد عصبی و کلافم ک فقد میخوابم!اینو سارا هم فهمیده بود!
رفتن مسافرت و امروز یه جمعه ی لعنتی دیگه رو دور هم شاهدیم :)
نا شکری نمیکنما...حالم واقعا از دو روز پیش خیلی بهتره!حداقل یه حاشیه امن دارم!ولی مغزم امان از مغزم!
گاهی وقتا رسما قاطی میکنم!میگم منم اگه مثه همشهریای خودم و مث فامیلامون بودم الان شوهر کرده بودم هیچ کدوم از این داستانا رو هم نداشتم!
این همه هم نمیدویدم ک روی پای خودم وایسم!انقد استقلال برام معم نبود!
ازادی ، استقلال، قوی بودن و تونستن مهم ترین تعریفای زندگیم نمیشدن!
من انقد بچه پروام ک واقعا از خوشیام میرسم تا به حرفام برسم!تا به همه نشون بدم که میتونم!
گاهی وقتا واقعا میترسم میگم نکنه این کارا که میکنم فقد واسه رو کم کنیه نه واسه اینکه واقعا میخوامش!
میتونم تو این سیاهی بازم بگم شکر!بگم حداقل اینه تعریفامو ارزش هام زیر سوال نرفته!بگم من همون ادمم با همون تعریفا...هر چقدم که طوفانش محکم باشه