پتک!
منتظر اون روزیم که نوشته های این بلاگرو هم بخونین!
مامانم مدام تو گریه ها و اشکامروز میگفت چرا خاطره هاتو مینویسی
الان فهمیدم...حداقل با این فضولی کردناتون میفهمین حرفام چیه...منه واقعی چه شکلیه!
من از شما ۵ نفر خانواده سوال دارم! ایا شما هیچوقت تلاش کردین مبینا رو بشناسین؟نه!
خرده ای نیست!این حس که این خانواده، خانواده ای نیست که من فکر کنم بهش تعلق دارم خیلی وقته برای منه!
من خیلی وقتهبا این حس هام کنار اومدم...
خیلی وقته دارم از کس و نا کس تهمت میشنومو هبچی نمیگم!
تهمت از طرف داداشم، امیر ، مامانم، سعید
تهمته!فوشه!هر چی دوست دارین اسمشو بذارین
جالبه همه اینایی هم که نام بردم به اون دنیا و پل صراطشم اعتقاد دارن
میخوام فقد اون روز برسه اگه وجود داره!میخوام برسه...میخوام ببینم توان این دل شکسته و این چشمایرنگ خونمو کی میده!چجوری میده!
انقدددد این دل شکستس...انقد خورده....که دیگه نایی واسه بخشیدن نداره
الان میفهمم چرا تابستون امسال انقد کش اومد...کش اومد کش اومد تا اخرش ضربه اشو بزنه!دعوای امسال تابستون هم اوکی شد!الان ارشیومون کامله!
اگه همین الان بگن پاییز شده همدیگه مشکلی نیست!
هنوز یه ساعت از رسیدنم نگذشته بود که دعوا شروع شد!این بار بر خلاف همیشه اونی که سخنرانی کرد من بودم!با گریه با فریاد و با لرز تنم....گفتم
هر چی تو دلم بود رو گفتم بدون اینکه لحظه ای به حرمت فک کنم!
حرمت کلمه هایی که به خودم نسبت میدادم....
برام مهم نیست...دبگه مهم نیست داداشم چه فکری راجبم میکنه...بابام چه فکری میکنه...مامانم یا هررررر کس دیگه ای...
دیگه هیچی برام مهم نیست
الان از اون وقتایی که خودم از خودم میترسم...
از تجربه ی سوم یه اشتباه هم میترسم....
از اینکه به ارزو هام نرسم....
از مبینا میترسم!
الان مبینا خورده....خورد....میبره...بدجور...شاید خودشو!
مبینا-دزفول
تابستون ۹۸ :))))))))