پاییز سوم
برای بار ها تشکر میکنم ازخودم از خدایی اگه هست که تهران قبول شدم و اومدم!
مهم نیست چجوری ! فقد خکشحالم که اینجام!
چقد خوشحالم که تو سلول کوچیکی مثل دزفول نیستم...
اینجا برام بهشته مخصوصا الان که بوی پاییزش به شدت حس میشه!
مخصوصا که داره تابستون لعنتی تموم میشه!
عاشق اون ساعتاییم که با سحر میرم اون بالا زل میزنم به چراغا و سکوته ! انگار از قالب خودمون در میایم و میشینیم از بیرون نیگا همه چی میکنیم!
چقد کار دارم این ترم!
و چقد کار واسه این دو روز!
همه مثل تهران اومدنم الان پذیرفتن که قراره از ایران برم!
یادمه اون روزا تهران واسم ارزو بود!اما مدام به همه میگفتم که من میرم تهران حتی اگه الان واقعیت کلی فاصله داشته باشه!
الان واسه از ایران رفتنمم همینه!شاید هر کی همه شرایطو با همنیگا کنه بنظرش محال مطلق بیاد!
ولی...من بازم میگم میشه!مندو سال دیگه این روزا ایرانی نیستم!
من یه سری صفت ها دارم که در برخورد اول خیلیییی بده!ولی بنظرم در دراز مدت اصلا بد نیست!یکیش همین رک بودنمه!این شخصیت منه و دوست ندارم عوضش کنم!
راستش ناراحتی ادما رو بخاطر صداقت بیش از حد نمیفهمم!من بی ادبی نکردم!فقد صادق بودم!
شایدمتو این دنیای پر دروغ ، دروغ نگفتن گناهه!مثل وقتی که همه نجوم برداشتن و من برنداشتم و کسی که کار درست رو کرده بود من بودم و کسی که سوخته بود هم من بودم!
دلم یه حالیه!یه شور شیرینی میزنه...دلم یه حالیه واسه پاییز
دلم یه حالیه واسه دانشگاه و شروعش...
باور میکنی سومین سالیه که اینجایی؟
انگار همین دیروز بود...همین دیروز که برای اولین بار همین روزا اومدم ثبت نام
بهشتی شاید افتخار خاصی نیست برام....جنگیدنم واسم افتخاره :)
جمله ی خواستن و توانستنم!