تهران با انتخاب واحد
باز تهران اومدم و کلی چیزای مختلف واسه انجام دادن هست و این منو خیلی خوشحال میکنه!
فردا دوباره ایونت هست!و باز هم ایونت واسه بچه ها :)
اولش راستش ناراحت بوم که چرا کردان نیستم واسه اون یکی ایونت
ولی بعد فهمیدم چرا!هم به کلاس جمعه یکانون میرسم!مخصوصا که هفته ی پیشم دزفول بودم و با احتمال زیاد بچه ها الان باید خیلی مشتاق باشن!و خب راستش دل خودمم تنگ شده!
هم اینکه میتونم برم ازمون رانندگی رو بدم و خلاص شم!
هم بکم غذا درست کنم به خودم برسم!
خدا میدونه من چقر عاشق این تنها زندگی کردنمم و چقد خوبه الان همه چی!
امروز دانشکده بودم!
نمیدونم نمیدونم چیه که باعث میشه تو اون دانشکده حس کنم توی خونم و اون ادما هم عضوی از خانوادم!
راستش امروز که تو دانشکده های دیگه میگشتم و دنبال واحد بودم حس کردم چقدر دانشکده ما جو مهربون و صمیمی داره!
امروز مهدی رو دیدم!حقیقتا دلم براش تنگ شده بود!چقد دوست داشتم بشینم باز غر بزنم پیشش اونم هیچی نگه فقد بخنده! :)
امیر رو دیدم!بعد از مدت ها!و الان قراره دوباره هر روز ببینمش!
بعد از داستانی که تو خونه پیش اومد و اون دعوا ها...
راستش من همه چیو فراموش کرده بودم!بعد اونا با دعواشون یهو کلی چیزو به من یاداوری کردن!
و من اومدم خونه و دفترمو نیگا کردم!راستش انتظار داشتم خیلی چیزای افتضاح تری توش ببینم :)))))))))) ولی نبود اونقدا هم بد!
توی راه که به سمت بهارستان بودم از دکتر شیری که روانشناسه چند تا ویس گوش کردم!
امیر هنوزم از همه جا بلاکه...رفتم و چتشو پاک کردم!
به خودم گفتم اگه قراره واقعا پاکش کنم باید این خرده ریزه هایی که ازش مونده رو هم پاک کنم...
با اینکه از ته دلم دوست ندارم ولی شاید دفترمم بندازم......
میدونی نوشتن خیلی خوبه!
وقتی بعد از مدت ها میری سراغ نوشته هات میفهمی که چقد دغدغه هات عوض شده وچقد قد کشیدی....
ولی راستش دیگه دوست ندارم ناراحتی مامان بابامو ببینم...برای همینم تصمیم گرفتم این ترم تا جایی که امکانش هست سرمو بکنم تو درسم و به کسی و چیزیم کاری نداشته باشم...
مگه چند سال 21 ساله میشم و میتونم کارشناسی فیزیک بگیرم هوم؟!
پنهون کردن واقعا حس خوبی به ادم نمیده...ادم انگار اون جلای روحشو از دست میده!
چقد دلم میخواست اوضاع فرق داشت و شرایط یه جور دیگه بود...ولی نیست!کاری که از من برمیاد اینه که تا جایی که میتونم خودم شرایط رو بای خودم درست کنم!
مخصوصا واسه من که دخترم زندگی تو ایران سخته!اونم با این ایده هایی که تو ذهن منه!ولی باید واسش برنامه ریخت باید واسش جنگید و باید درستش کرد!
گاهی وقتا از اینکه این همه سر خودمو شلوغ میکنمم میترسم...
ولی دلم بهم میگه این بهترین کاره...و من دوست دارم بهترین استفادمو از این روزا ببرم...