عصبانی!
دیروز بعد از روز ها رفتم خونه!حس عجیب غریب آرامش داشتم و امروز دوست نداشتم بیام خوابگا!
وقتی رسیدم گواهینامه امو از عظیم گرفتم :) و با ذوق کلی بهش نیگا کردم
همه چیز تا دیشب خوب بود!
امروز چشممو وا کردم اول با خبر فوت آن مرحوم مواجه شدم!و چون از قبل میشناختمش و میدونستم چیکاره اس در جا خشکم زد!
رفتم کانون!قرار بود اون یکی کلاس ریاضی رو هم من برم ولی بچه هاش نیومدن و برگشتم خونه
اصن شاید نوشتن اینا مهم نباشه!
چند روز پیشا بود که با قاسم نشسته بودیم وسط حیاط دانشکده.نمیدونم من چی گفتم که گفتش که خوبه اگه یه سال دیرتر بری میتونی تو اون یه سال کار هم بکنی!و این فکر به ذهن ما رسید که بله!میشه یه سال دیرتر رفت و کار کرد!
امروز بعد از دیدن خبر ها!به شدت مایوس شدم!ازاول این ترم هر اتفاق اسمانی و زمینی وابی و هی چی بود پیش اومد!چرا تموم نمیشد این اتفاقای لعنتی!همش هدفم داره تبدیل به رویا و ارزو های دور تریمیشه!
اومدیم با سحر کد کوانتوم بزنیم دیدم اصلا اصلا مغزم نمیکشه!واقعا خیلی چیزای ساده ای رو هم یادم نمیاد انگار که مغزم پره پره!الان یه ساعته دارم فک میکنم اسم دوست دختر فلانی چی بود!و یادم نمیاد!
خلاصه برنامه نویسی رو با یه حس بد ول کردم اومدم ولو شدم رو تخت!
یهو صبا برگشت گفت مبینا دیدی ساسان از ایران رفته؟!
منو میگی؟! دهنم اندازه یه گاراژ واشد!
پیجشو نشونم داد که استوریشو ببینم!چون من هنوزم اینستا ندارم و بی خبرم از همه چی...
یه پستی رو دیدم تو پیجش که همه بچه های ردلاین جمع شده بودن حتی نگین و خواهرش و شقایق و بقیه هم بودن...و یه ایونت بودش !
دروغ چرا دلم شیکست!فکر میکردم بازم به من میگن که برم!ولی انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم!
هرچند همه ادمای اون عکس قدیمی تر از این حرفا بودن و واقعا اگه منو نگن چیزه اونقدرا عیجیبی هم نیست...ولی نمیدونم چرا...یه انتظار دیگه داشتم انگار...
حس کردم بازم رویا و ارزوهام داره دور و دور تر میشه....
در کل امروز روزه خوبی نبود!و خیلیم عجیب بود!
از صبحم که کلا مغزم تعطیله!و از همه چی عصبیم....
از اون پسر کوچولوی تو مترو که ازم پول میخواست و نداشتم بهش بدم....اون یکی پسره که افتاده بود به پای یه خانومه تا کفشاشو واکس بزنه و خانومه نمیذاشت...
از مرگ ان محروم تهدید و خبر های عجیب غریب
از ندیدن آریا
از امتحانای لعنتی
از کد پایتونی که ننوشتم و ۲۴ ساعت به ددلاینش مونده!
از ردلاینی که انگار جایی توش ندارم....
از همه چی عصبانیم!
از دیگران انتظاراتتو به حداقل برسونی واقعا خوشبختی!
یه جوریم که منم عادت کردم به نداشتن اینستاگرام و از این تصمیمم(و البته ممنونم از شما) بشدت خرسندم