پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

مغزتکانی

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۱۶ ب.ظ

همه چیز خوب که نه، ولی بهتر از چیزی بود که الان هست...

تا اینکه پنجشبه ساعت دو شب وقتی داشتم برا خودم اهنگ امید رو بلند بلند میخوندم و تو ماشین داداشم بودم گوشی محسن زنگ خورد و بعد از اون ماشینی که کنار ماشین ما قرار گرفت و شیشه اشو کشید پایین!

سرمو جلو بردم که ببینم کیه!!و کاش نمیدیدم!

گاهی وقتا به این فکر میکنم که ادم ها تموم نخواهند شد تا موعد مقرر!ینی اینجوری نیست که تو دکمه فلان ادم را بزنی و دیگر تمام!

من باهاش کلی دعوا کرده بودم..کلی فوش شنیده بودم...کلی لرزیده بودم!اون ادم قدیمی الان کنارمون بود! با داداشمم چقد گرم بود!با مامانم اینا...و همه خانواده!

داشتم فکر میکردم من وقتی آرامش خاطر پیدا میکنم که ببخشم!ولی چرا نمیتونم ببخشمش!؟

روزی رو یادم میاد که باباش فوت شده بود!عموی دوست داشتنیم!من و اون گریه های بلندمون!تو فرودگاه مهراباد!جلوی ترمینال ۶!وقتی رو یادم میاد که عین یه بچه کوچولو مظلوم نشسته بودو از حرفای باباش برام میگفت!و منی که از گریه هق هق میکردم!

چی شد که انقد باش بد شدم!؟

چی شد که انقدر باش بد شدم که نمیتونم ببخشمش و خیال خودمو راحت کنم!دو روزه بی حوصلم!دقیقا از وقتی که دیدمش!

جالبه من هر بلایی سرم میاد جدیدا میدونم دلیلش چیه!مثلا خیل با صراحت به مامانم گفتم دلیل مشکلات گوارشم شیریه که میخوریم!میگفت نه!ولی دقیقا همون بود!

الانم فکر میکنم دلیل بی حوصلگیام این ادمه!

امروز بعد دو سال شایدم بیشتر یا کمتر ، بهش پیام دادم تا حرف بزنم باش!

تا بگم ازش دلخورم!

برگشت گفت سلااام عیدت مبارک!

من اصن به عید فکر نمیکردم که مبارک باشه یا نباشه!

خلاصه که داشتم حرفامو پست همو تند تند تایپ میکردم!بعد از دو تا پیام بلند بالا برگشت گفت من همه گذشته رو فراموش کردم و هیچی یادم نیست!

وسط نوشتن هنگ کردم!هنوزم مثل قبلا بود!یه مغروره بی خاصیت :) براش نوشتم حتی نمیدونم با این حرفت باید خوشحال باشم یا ناراحت!

میدونی من خیلی ادما رو امسال حل کردم!

برای نگین پیامی بلند بالا نوشتم و بهش گفتم که چرا نمیتونم کنارش بمونم و این دوستی ۱۰ ساله رو ۲۰ ساله کنمش...و چه چیزی اذیتم میکنه!

با میلاد حرف زدم و کدورتا رو کنار زدم...

تو اذر ماه ۹۸ شایدم دی ماهش امیر رو بخشیدم!به خاطر اوا!و اون حس قشنگی که بهم میداد این دختر!تونستم ببینم امیر واسه یه نفر خوب بوده!و همین کافی بود برای بخشیدنش!

و امروز....

امروز میخواستم سعید رو حل کنم!اون ادم قدیمی خاک خورده ای که هر وقت بر میگردم اینجا ذهنمو میریزه بهم...چون نبخشیدمش!بخشیدن این ادم گره ی عجیبی با بخشیدن نگین داره!

شاید اگه بتونم جفتشونو ببخشم!شاید اگه اون دو تا هم بتونن منو ببخشن خیلی خوب میشه!

سه چهار روز پیش بود داشتم دوباره برا مامانم همه داستانو تعریف میکردم ! بهش میگفتم دوست دارم یه کاری کنم فقط سعید پشیمون شه مامان!

مامانم هیچی نمیگفت!نه میگفت درسته نه میگفت غلطه!شاید برای اولین بار تو زندگیم!به مامانم گفتم ریشه ی این فکر لعنتی دماغ عمل کردن از کجا میاد!و اعتماد به نفسی که خورد شده یه پایه اش همین قیافمه :)

حس میکنم نیاز دارم یکم خودمو مرتب کنم!مثل خونه تکونی مغزمو بتکونم...دلمو بتکونم و خاک ها رو پاک کنم از روی این چیزایی که باعث شده انقد تو الانم تاثیر بذاره

حس میکنم ناخوداگاهم داره میرینه تو زندگیم!میخوام از شرش خلاص شم!

ولی چطوری؟!

حس میکنم اون کسی که داره جلومو میگیره که نمره های خوبی نداشته باشم اون سیاهی درونمه!دارم بوی تعفنشو میشنوم!

حس میکنم که اون ناخوداگاهم داره مثل احسان فکر میکنه که من نمیتونم!یا اون پوزخنداشون!

دیدی گاهی احساس میکنی همه وجودت در راستای هدفت نیست انگار؟!من الان اینجوریم!احساس میکنم همه سلولام سمت هدفم نیستن!

ولش کن حتی نمیتونم درست حرف بزنم :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۹
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی