قرنطینه
بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم...میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن...که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم بره....نمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!
هر چیزی که سخت باشه...یه راه حلی داره...و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی...اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))
من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!
غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو...
دیشب داشتم با آرش حرف میدم بهش میگفتم شت یاده اون موقع افتادم که یه هفته ای بود که شبانه روز داشتم میدیدمشون بعد وقتی میخوابیدم هم خواب آرش رو میدیدم!صبح که میرفتم دانشکده دوباره بهش میگفتم دیگه حالم داره بهم میخوره از دیدنت :))) بعد آرش هم مگفت منم واقعا دیگه خسته شدم از دیدن تو ورضا :))))
ولی دیشب به این فک کردم که الان چقد حالم بهم میخوره از ندیدنتون...
از همههه بیشتر دلم واسه جمع ۶ تاییمون تنگ شده! زنجان یه پیک عجیب با هم بودنمون بود!و بعد از اون ....یهو ترکید و کرونا و فیلان...
میدونی اون روزا نمیدونستیم که همچین روزایی برامون پیش میاد!
زندونی میشیم تو چهاردیواری...
و تمام شوق و ذوقمون میشه شنیدن یه ویس ...یا دیدن یه عکس...
میدونی...وقتی باهاشون بیشتر حرف میزنم دلم بیشتر تنگ میشه...
وقتی واسه اریا داشتم مینوشتم راجب خودش ... واقعا با یه لبخند پر از دلتنگی زل زده بودم به گوشیم...
یا وقتی ارشیا غر میزنه...و میدونم چشه...دلم تنگ میشه واسه وقتایی که میریم که مثلا بشینیم و اون حرف بزنه ولی بجاش من حرف میزنم :))))))
حتی حرف زدن تقریبا هر روزم با سحر باعث نمیشه که دلم تنگ نشه دیگه براش!
وقتی ارش ویس میده میخوام بش بگم حرف نزن :)) داره دلم تنگ میشه :)))
این وسط از همه کمتر با اقا رضا حرف میزنم!
درگیر شطرنجش اون حتما :)
روز هام اینجوری میگذره که به روزای بعد از قرنطینه فکر میکنم که باید چیکار کنم...ولی اینم میدونم که اصلا کاره درستی نیست...باید از این شرایط نهایت استفاده رو بکنم و ...
ولی خب دچار یه روزمرگی عجیبی شدم....هیچ وقت تا حالاحس نمیکردم انقد همه چی رو دوره تکراره...
دلم میخواد برگردم...الان قدر تک تک ثانیه هامو میدونم...حداقل شاید به مدت یه هفته میدونم :))))
دیروز داشتم پست شاهین رو میخوندم..به نکته عجیبی رسیدم... که به طرز عجیبی شاهین ادما واسش مهم شدن!ینی نگرانه که دید مردم تغییر نکنه!نگرانه اینه که همه دوسش داشته باشن و تو دیدشون که اونو ادم موفقی میبینن خراب نشه!ینی شاهین فک میکنه اونقدی که مردم فک میکنن اون خوبه واقعا خوب نیست!
دقیقا همون چیزی که آرمین هم درگیرشه!
دقیقا همون چیزی که منم درگیرشم!
انگار این بخشیاز زندگی ادمه!که تو باید هندل کنی اون قسمت احتماعی زندگیت برات استرس درست نکنه!استرس اینکه اگه نتونستم؟اگه نشد؟!یا همش بگی من لایق این خوبیایی که همه میگن نیستم!
یه بار با بچه ها رفته بودیم پلنگچال...اون بالای بالا بودیم داشتم نیگا پایین میکردم از همه پرسیدم که بنظرتون ادم اون چیزیه که نشون میده یا اون چیزیه که فکر میکنه!؟
بنظرم این یه جواب خصوصی داره!ینی هر کسی یه جوری به این جواب میده! و همون باعث میشه اون توضیحای بالا مثلا واسش درست شه!
درس سخت نیست!درس خوندن سخته!خوندن واقعی نه امتحان دادن صرفا!چون فهمیدن سختن!ولی میدونی چیه؟الان وقت فهمیدنه....بعضی وقتا کلافه میشم که چرا من نمیشنم فیلم ببینم چرا به ورزش و زبانم نمیرسم چرا ساز نمیزنم و .... میدونی امروز وقتی داشتم جواب رضا رو میدادم فهمیدم!راستش اینه که..تو تو ۳۰ سالگی هم میتونی بری و ساز رو شروع کنی...ورزش کنی و...ولی دیگه نمیتونی مثل الان درس بخونی!شاید وقت درس خوندن جدی الانه...و تو توی ۴ سال بعد قراره چیزایی که امروز میکاری رو برداشت کنی!درست مثل بچه هایی که برعکس من یه دبیرستان توپ رو گذرونده بودن و تو کارشناسی کارشون خیلی راحت تر از من بود!حواست باشه داری چی میکاری...
نمیگم ورزش نکن...نمیگم زبان نخون!خودتم میدونی وقتی همه چی رو با برنامه جلو میبری...وقتی دقیقا اون یه ساعت تمرکزت رو میزاری رو چیزی که میخوای حتی سریع تر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه!
هر کسی تو یه سنی یه چیزی رو به دست میاره...یکی یه حس دوست داشتن خوبی رو تجربه میکنه! یکی پولدار میشه! یکی تو درس خفن میشه!ممکنه اقای ایکس بیست و دو ساله یه پسر پولدار خفن باشه!یا خانوم ایگرگ تو بیست و دو سالگی درسش واقعا خفنه!....منم تو بیست و دو سالگی اینم! به خیلی از خواسته هام رسیدم!و خیلی چیزا رو به دست اوردم....خیلی چیزای دیگه هم به دست میاد...باید صبر کنم و تلاش... :) ممکنه تو سی سالگی واسه چیزایی که الان دارم براشون له له میزنم کاملا رسیده باشم و بازم چیزای بیشتری بخوام...
دلم میخواد از چیز هایی بگم که پیش اومده!
بعد از اون مهمونی و تموم شدن دوستیم با اریا...من درگیر یه داستان شدم...با یه دوست قدیمی تری شروع کردم به بیشتر صحبت کردن...کم کم فهمیدیم که داره از هم خوشمون میاد...ولی ادامه دادیم...همه ی این داستان تو زمان قرنطینه بود!و هیچ وقت نشد که دوباره ببینمش...از نزدیک و واقعی....اینبار خیلی جالب بود...اون هیجان اولیه ی عجیب و غریب رو خیلی نداشتم....هیجان داشتما....خب این طبیعیه...ولی اونقدا عجیب و غریب نبود...و اینکه دیدم انگار بچه ها راست میگن وقتی بیشتر زمان میدی تا اون هیجانه فروکش کنه انگر همه چی بهتر میشه....انگار واضح تر میتونی ببینی که میخوای چیکار کنی...
حس میکنم الان اون هیجان کاذبه خوابیده...و یه هیجان شیرین مستمر جاشو گرفته...ترس از دست دادن جاشو داده به امید ساختن...و یه تلاش عجیبی هر دومون داریم واسه اینکه درست پی ریزی کنیم این ریشه ی دوستی رو!
نمیدونم چرا ولی به طرز عجیبی ارومم با این داستان...ینی واقعا هیچ استرس خاصی واسش ندارم...برعکس قبل...که همش نکران اینده بودم....ولی الان شاید حرفشم بزنم ولی واقعا نگران نیستم انگار...
هنوز ندیدمش و نمیدونم این چیزا بعد از دیدن هم بازم تداوم داره یا نه....تو زندگی عادی دور از قرنطینه هم این حس همینجوری پا بر جا میمونه یا نه...
ولی من این روزای قرنطینه رو دارم با این روزنه ی امید میگذرونم...به این که خارج از این چار دیواری یکی هست که منتظزم براش :)منتظره برام :)