صبر!
امروز بعد از اینکه ویدا زنگ زد برای لیزر...دلم یهو گرفت!
دلم خواست تهران باشم!
تهران هم میتونستم قرنطینه باشم :(
نتونستم امروز درس بخونم خیلی
چند روزی یه بار اینجوری میشم! بی خاصیت میشم!
یه اپ ریختم که باهاش ورزش میکنم!و خیلی ورزش های خوبی داره!حالمو به شدت خوب میکنه!
و یه دردی رو تو بدنم پخش میکنه که دوس دارم!دردشو دوس دارم!انگار تنبیهیه برای تمام کم کاریام!
اره درسته!من به این نتیجه رسیدم برای کار های بدم باید برای خودم تنبیه در نظر بگیرم!
چند روزی هست که دوباره حس میکنم خیلی با ادم ها قاطی شدم! و از ادم ها پرم!
از حضور ها پرم
دیگه نمیخوام تو خونه ای با چند تا ادم زندگی کنم!
یا اینکه کلا دوست دارم فردا رو افلاین بگذرونم مثلا!
فردا تولد احسانه! :) ۳۱ ساله میشه!دهه ۴ام زندگیش!!!!! خیلی سخته بنظرم! من تو سن احسان کجام؟!چجوریم؟!
دوست ندارم وقتامو از دست بدم!
نمیدونم گاهی فک میکنم من خیلی از این زندگی میخوام!خیلی پرم از خواسته های رنگارنگ و زیاد! و شاید همین مسئله اس!نمیدونم!
شاید خیلی دست و پا میزنم و بین این دست و پا زدن ها یادم میره زندگی کنم!
زندگی کردن اصن چیه؟!
خستم....دلم میخواد برگردم به زندگیم...برگردم تهران!
و ببینمش!و اون روزایی که تصور میکنیمو بسازیم!برگردیم از نو شروع کنیم!یه جور دیگه!قشنگ تر!برگردیم پیش هم باشیم!قدر همو بدونیم!
برگردیم زندگی کنیم!با هم!
دلم تنگ شده....واسه چیزایی که حتی نداشتمشون :)))
چقد ناله کردم..چقد ناله ای میشم این روزا...چقد لوس میشم هر دفعه!
این روزا هم تموم میشه...
صبر کن...صبر
برای ساختن کشتی آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی رویاها
خیلی زودتر از آنچه فکر میکنی
زیر آب خواهد رفت
"رسول یونان"