زنده باش :)
از بحث های منو ارشیا شروع میشه معمولا این فکرا :)))
دیروز عصر بود بعد از کار روی پروژه ی نجوم باید میرفتم کلاس فرزین!
رفتم!انلاین شدم ولی دیدم خستم دیدم نمیتونم دیدم حوصله ندارم!
اومدم بیرون گفتم اوکی بشین رو پروژه ات کار کن!
دیدم باز نمیتونم!نیگا به لپتاپم کردم
سوال ارشیا رو از خودم پرسیدم!الان دوست داری چیکار کنی؟!الان دوست داری چیکار کنی مبینا؟
دیدم هیچی به ذهنم نمیاد!دیدم نمیدونم چی دوست دارم!فقط دارم به این فکر میکنم که یه عالم کار دارم!عین همیشه!
رفتم پایین چایی و کیک برداشتم که بخورم دیدم بابام بیدار شده.رفتم باش صحبت کردم همون حرفایی که یه هفته بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چجوری باید بهش بگم!
گفتم و قانعش کردم!انقد که هیچ تبصره و هیچ شرطی نذاشت!
با خوشحالی از پیروزیم :) و اینکه بعله مبینا تو هر کاری میخوای میتونی بکنی اومدم طبقه بالا!
یهو یادم اومد بابام قار بود برام چند قطعه چوب بخره!
گفتم بابا چوبا چی شد؟
یه تماس گرفت و بعد گفت پاشو بریم کارگاه دوستم تا هر چی دوست داری بیاریم :)))این بابای ما هم تو هر زمینه شغلی یه دوستی داره :)
اماده شدم...یهو دیدم لباسی که قبلا واسم گشااااد بوده الان چسبیده بهم :/
با نگاهی پر از تاسف داشتم به خودم تو اینه نیگا میکردم!
و رفتم سوار ماشین شم بابام گفت بیا تو بشین :))
منم چشمام سراسر ذوق شد!
باید میرفتیم خارج از شهر!و این واسه من خیلی دوست داشتنی بود!وقتی رانندگی میکردم داشتم فکر میکردم این دقیقا همونیه که من دوست دارم!
من عاشق هیجانم!عاشق ماشینم!عاشق رانندگیم!هر کاری کنم هر چقددددرم که ازش دور شم بازم نمیتونم حس ذوقم از رانندگی رو سرکوب کنم!
دیگه نزاشتم بابام بشینه پشت رل :))) و هر جا که رفتیم من رانندگی کردم!
احساس میکردم شوفر بابام شدم :)) ولی منو خوشحال میکرد!
چوب ها رو که گرفتم تو دستم!ذوقم چند برابر شد!حس میکردم از چشمام داره ذوق میپاشه بیرون!
بابام وقتی همه کاراشو کرد و داشتیم میرفتیم خونه برگشتم نیگاش کردم سعی کردم تمام التماسمو بریزم تو چشمام...گفتم میشه برم یه جایی بگازم؟؟
گفت برو :)))
و رفتیم یه جایی که تقریبا شبیه به یه اتوبان خلوته :)
قبل از اینکه بگازم زدم کنار ...فلودر اهنگ های دوف دوفی رو وا کردم اولین اهنگ شیپ اف یو از اد شیرن بود :))) و گازیدم...
احساس میکردم رو ابراااام و دوست نداشتم اون خیابون لعنتی اون اتوبان کوفتی یا هر چی که هست تموم بشه...
۱۲۰
۱۴۰
مبینا میگازید فقط :))
بابام از ترس کنارم ساکت شده بود!اخه یه ماشین چند صد ملیونی و جونشو داده بود به یه ادمی که چند ماهه گواهینامه گرفته!! :)))) و اونم داشت با خنده میگازید :)
من به هیچی فکر نمیکردم فقط داشتم لذت میبردم :)
سراسر هیجان بودم!
وقتی برگشتم خونه
تند تند به مامانم گفتم مامان گازیدم و کلی کیف کردم مامانم لبشو گاز گرفت که زشته!که درست نیست!که نکن!
ولی من مبینای درونم انقد خوشحال بود که داشت فقط جیغ جیغ میکرد و با چوبایی که دستش بود سمت اتاقش میرفت!
سریع رفتم تو کمدم همه رنگامو انداختم بیرون
گواش هام خشک شده بود
رنگا روغن هامم
اب رنگم یه سری رنگاش تموم شده بود
و تنها چیزی که داشتم جعبه رنگ اکرولیکم بود :)
لبخند زدم
یه پارچه پهن کردم زمین...اهنگ هدیه ی سیاوش قمیشی رو پلی کردم و شروع کردم به رنگ زدن!
بوی رنگ که پیچید تو اتاقم حس کردم زندم!!با خودم گفتم آشغال سه ساله داری چه غلطی میکنی؟؟؟
چرا سه ساله نقاشی نکردی؟؟
چرا خودتو خفه کردی؟؟؟
سه ساله بدون هیجانی!بدون نقاشی!معلومه پژمرده میشی معلومه میمیری
تا تموم نکردم رنگ همشو از جام بلند نشدم انقد که مامانم داد زد بیا شام بخور!من سیر بودم!من هیچی نمیخواستم!
من فقط دوست داشتم نقاشی کنم همین :)))
میدونی که من غذا خوردن معنی زندگی کردنه برام :))) ولی دیشب...رو ابرا بودم!نمیخواستم بیام پایین!تا یک شب داشتم رو اون قطعه چوبه کار میکردم! و میدونستم دارم جوابای صدرا رو یه خط در میون میدم ولی نمیتونستم ذوقمو خفه کنم!
تازه بیدار شده بود :))
خلاصه که ببخشید صدرا :))
وقتی تموم شد!براش عکسشو فرستادم و بهش گفته بودم از اول که اینو برا تو میکشم!و تا ابد فک کنم هر دایره ی تائویی که ببینم یاده صدرا میافتم!
و رنگایی که براش انتخاب کرده بودم...سبز و بنفش!سبز صدراس!بنفش مبینا! :)
و اون شاخه ای از گل و برگ ها دوره اون قطعه ی چوبی داشت جوونه زدن عشق مبینا به زندگی رو نشون میداد! سفیدی شکوفه ،بنفشی شکفتنش و البته سبز بودن حامیش :)
عکسشو برا ارشیا هم فرستادم و با ری اکشنش انقد خوشحال شدم که دوست داشتم جیغ بکشم :)
ولی همه خواب بودن :)
البته نا گفته نماند که اعضای خانواده به صورت پوکر و در نهایت با یه لبخند زورکی گفتن عه چه قشنگه :) ولی خب سلیقه اشون نبود :) من که فهمیدم!
اما مهم نیست!
مهم حال و هوای دیروزم بود!
الانم مثل یه بچه ذوق چوب بعدیو دارم که واسه ارشیاس :))) و میدونم چه شکلیه و ترکیب رنگ ها چیه!
نمیتونم صبر کنم تا برسم تهران و با ماژیک هام اینکارو انجام بدم باید همین دزفول و با همین قلمو های کج و کولم بکشمش :))))))
باید بتونم!
مبینا سراسر ذوقه
فارغ از اینکه امروز کوییز داره :)
صبح که بیدار شدم یه کلیپ یوگا پیدا کردم و شروع کردم!بهش نیاز داشتم!
باید از یه جایی بالاخره زندگی کردن رو شروع میکردم!
قدم بعدی نوشتن هدفام واسه این ماهه!که همش درسی نیست!برااولین بار!!!تو این سه سال!
همیشه وقتی هدف هامو مینوشتم همه میگفتن اینا که درسیه همش!
الان دیگه اینجوری نیست! دیگه نیست :)
من زندم :) تبریک میگم مبینا :)
تولدت مبارک :)