بلاتکلیف
دوست دارم دیگه روز بعد رو نبینم!
حاجی همه چیز بده!
مدت هاست تلوزیون نگاه نکردم!تو هیچ کانال خبری نیستم!و هیچ خبری رو دنبال نمیکنم!
و تنها ارتباطم با دنیای بیرون احوال پرسی از دوستام و خانوادمه....
و تو این مدت انقد خبر بد شنیدم که دوست دارم دستمو بزارم رو گوشم و فقط جیغ و داد کنم!
تقریبا یه ماهی هست از خونه زدم بیرون!کمتر از یه ماهه ولی خب!
از وقتی اومدم تهران...اوضاع خونه هر روز خراب و خراب تره... تنها حرف زدنم با خانواده این شده که بگم خوبم و کجام!و اونا هم تنها حرفی که میزنن اینه که حالشون چطوره!
و مکالمه به دودیقه نکشیده یا قطع میشه یا دعوا!
حس میکنم اون بیرون طوفانه و من تو سنگرم پناه گرفتم...
نمیدونم حس میکنم شبیه یه معجزه بود این که من تهرانم!چون قطعا اگه من خونه بودم اولین کسی که حالش انقد بد میشد من بودم!
الان زنگ زدم...بعد از یه هفته ای که مامانم حالش بد بود...امروز رفتن برای تست کرونا!
زنگ زدم به گوشی بابام!محسن برداشت!کلافگی از صداش داد میزد!
چقد همه ادم ها خستن...
حتی نمیدونم به کی باید فوش بدم!نمیدونم باید چیکار کنم!نمیدونم چجوری باید بگذرونم... کار درست چیه!
حال خودم خوبه...هم جسمی..هم روحی...ولی انقد اطرافیانم نابودن...که نمیتونم به خوبی حال خودم فکر کنم!
و وقتی میبینم هیچ کاری ازم بر نمیاد کلافه تر از همیشه میشم...
دوست داشتن لعنتی ترین چیز دنیاس!کاش میشد هیچ کس رو دوست نداشت!!!!!واقعا کاش میشد!
میدونی من همیشه فکر میکردم اونقدا مامانمو دوست ندارم چون خیلی با هم دعوامون میشد!
ولی الان کلافه ترینم!
انگار یه پرندم که بالامو چیدن!ترس همه وجودمو گرفته...دنبال مقصرم؟نه!نه نیستم دیگه...فقط یه چیزی میخوام که حالشون خوب باشه...
کاش به چیزی اعتقاد داشتم!کاش فکر میکردم واقعا یکی هست که اگه باهاش حرف بزنم چیزی عوض میشه و معجزه میشه!!!!
کاش الان تو این تاریکی محضم یه چیزی بود که دستشو به سمتم دراز میکرد!
کاش باور های جند سال پیشمو داشتم!حداقل بهشون دست مینداختم!
اصن کاش به هیچی هم اعتقاد نداشتم!
من یه بلاتکلیفم...هنوزم منتظرم بهم ثابت شه که یکی هست!که حواسش هست!هنوز منتظرم صدای "دعا"ها رو کسی بشنوه و بگم ببین اشتباه میکردی...
وای دیگه دارم چرت میگم....
کاش مامانم خوب شه...فقط همین!