میخوام داد بزنم!
کاش یه چیزی بود که زمان رو شیفت میداد به یه ماه پیش!
انقد پا نمیکوبیدم که بیام تهران!
الان با مامانم منم مرده بودم!
من فکر میکردم تشخیص اشتباه و نبود امکانات چیزای اینجوری...واقعا دیگه واسه این دوره نیست!
ولی زهی خیال باطل!
سه تا دکتر تشخیص اشتباه میدن!و یه نفر با دیدن این همه نشونه ای که من بابتش داشتم زمین رو به زمان میدوختم نگفت برو یه تست کرونای لعنتی بده!
که البته اگه میخواست بده هم....نبود!
مثل الان که بقیه ی خانوادم تو یه جزیره ی بدبختی تو اون دزفول لعنتی گیر افتادن
با تمام وجودم از دزفول متنفرم با تمااااام وجودم!
میدونی انگار باور کردنی نیست برام...من هنوز بابا و داداشامو ندیدم و عمق غمم رو نفهمیدم...
ساعت ۳ نصفه شب فهمیدم
تا ۸ ضجه زدم
۱۰ رفتم دانشگا
شبیه دیوونه ها
بعدم که برگشتم قرص های بیشتری خوردم که فقط بخوابم
بخوابم و نفهمم چی میشه!ولی همش نمیشه همش نمیشه
دو بار تلفنم زنگ خورد!
تسلیت میگن؟
تسلیت؟؟؟
نمیفهمم!
زنگ میزنن پشت تلفن گریه میکنن! من نگاه دیوار میکنم!
چرا گریم نمیگیره؟! نمیدونم اطرافم چه خبره
فقط میدونم یه حال عجیبیه...
با سارا مرور میکردیم تیکه های مامانو:
از وقتی اومدی تهران اینجوری شدی( که این "اینجوری" هررر چیزی میتونست باشه که خوشش نمیاد :)) )
اناری :)
اینکه همبشه فکر میکرد هر چی خودش داره بهترینه!
اینکه همیشه مثل یه ربات کار میکرد!
اینکه چقد دوسم داشت!چقد اون مبینایی که تو ذهنش بود رو دوست داشت!
دمن ایت...
نمیتونم بپذیرم...نمیتونم...
تا حالا هیچی انقد محکم نخورده تو سرم
قلبم معدم سرم چشمام همه جام درد میکنه
از همه چیز بیشتر گوش هام!گوش هام که تعجب کردن...
از ضجه های محسن پشت تلفن و یه کلمه نتونستن برا حرف زدنش
از کلمه ی تسلیت که به درد جرز لای دیوار میخوره!الان احسان بود مسگفت جرز دیوار لاشو نباید بگی :))
از بابام...که چرت و پرت میگفت...که زمان و مکان رو قاطی کرده بود...کهبابام...یارشو دیگه نداره...
قربونت برم بابایی...زنگ زدم بهش میگفت میشه بیای؟
کاش میشد برم برم و بغلش بگیرم و دوتامون خاک بریزیم تو سر خودمون تا شاید باورم شه...
کاش میشد برم و خونه ی بی مامانی رو ببینم که ۲۲ ساله یه لحظه بدونه اونوچه واسه خوشی و چه غم ندیدمو اون همیشه بوده!
برم احسان احساسی رو بغل کنم و بگم گریه کنو بگو حرف بزن داداشک بی دفاع بیا با هم فوشمیدیم
یا محسنی که لال شده...لال...چون مامانش رو دستاش بعد از سومین کمایی که میره تو عرض چند ساعت تموم میکنه...
چقد پایان تلخی بوده....چقد تلخه...انقد که از دیشب هر چی نبات و عسل و شوکولات میچپونن تو حلقم نمیفهمم چقد تلخ بوده...
دوس دارم داد بزنم
یه خودمو بزنم
سرمو بکوبونم تو دیوار..
یه اسیبی به خودم بزنم
میخوام ببینم هنوزم میتونم درد رو حس کنم یا نه...
چرا همه گریه میکنن؟!
چرا من گربه نمیکنم؟!
من فقط میخوام داد بزنم....
از صبح که بیدار شدم پستتو ۱۰ بار خوندم. نمیدونم چی بگم.
تسلیت میگم.
از پسش برمیای.