خودسازی ۳
میدونی
اتفاقاب زیادی تو زندگی ادم میافته...اتفاقایی که اصلا فکرشم نمیکنی!
از بچگی بزرگترین ترسم این بود که یکی از اعضای خانوادمو از دست بدم!ینی همیشه دوست داشتم خودم زود تر بمیرم!!!
ولیالان...
الان فهمیدم مامانم اگه میمیوند نمیتونست داغ هیچ کدوممونو تحمل کنه!
میدونی
زندگی خیلی عجیب و پیچیدس...از وقتی کهدارم میفهمم داره یه سری چیزا تو زندگیم رقم میخوره که هر بااار میگم دیگه بدتر از این نمیشه!ولی بار بعد بدتره...
و هر بار میبینم که میتونم...که از پسش برمیام...که هندلش میکنم...
پشمام از مبینایی که ساختم ریخته!از این حجم تحمل و صبوری...
یادمه یه روزی یه کسی تو زندگیم منو دعوت به صبر کرد و گفت مشکل بزرگ من اینه که صبر ندارم...
خیلی دوست داشتم این روزامو ببینه تا بفهمه من کوه صبر شدم!
خوشحالی مامانمو حس میکنم ، بخاطر مبینایی که ساختمش!اون روزی که داشتم خود سازیمو شروع میکردم نمیدونستم به یه جایی میرسم که تنها و بی کمک بقیه دست میزارم رو زانوم و پا میشم و در حالی که زانوی خودم میلرزه بقیه خانوادمم به اغوش میکشم!
حاجی من فکر میکردم خیلی بی معرفتم...خیلی کم گذاشتم واسه خانوادم...ولی الان خوشحالم...چون دارم جبران میکنم!
واسه احسان گاهی مامانم گاهی خواهر کوچیکه
واسه محسن هم!
و واسه ی بابا...یه یادگاریم که داره براش مادری میکنه!
بابام هر شب تو بغل من زااار میزنه و با گریه میخوابه...کجایی که ببینی مبینا کوه صبره...مبینایی که با اخم باباش زمین و زمان رو بهم میدوخت الان تنها کارش اینه که بغلشو وا کنه تا باباش بره توش و ارومش کنه!
هر روز فشار تک تک ادمای این خونه رو چک کنه!بهشون تقویت کننده های مختلف بده!براشون غذا بپزه و سعی کنه خونه رو همونجوری که مامان دوست داشت همبشه مرتب نگه داره!
ابن وسطا تازه باید یادم بیاد که خودمم مهمم!که باید برای خودمم وقت بزارم...و لای غذا درست کردن با صدای جیرینگ جیرنگ النگوهای مامان که تو دستم گذاشتم اروم و بی صدا اشکمو بریزم تا غمباد نگیرم...
بعدم بیام و سعی کنم تا مغز ادما رو به کار بندازم...و اونقدر حرف هامو تکرار کنم تا متوجه بشن که راهی باید انتخاب کرد برای عبور کردن از سختی و با عزاداری خالی هیچ چیزی حل نمیشه!
برای اولین بار تو زندگیم به خودم افتخار میکنم!به مبینایی که ساختم!
به ادمی که تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و الان خونه رو بند انگشتش میچرخه!
باور دارم روح مامان توم تجلی پیدا کرده که میتونم :))) نمیدونم شایدم مسخره باشه!ولی هر چی که هست از من یه کوه ساخته...
سخت ترین پارت زندگی این روز هام نگه داری از بابامه!که به شدت بهونه گیر و خسته و ملوله!و عین یه کودک کوچولو شده!
ولی میگذره...این روزای سختی هم میگذره
من به سبزی اینده ایمان دارم...به این که بعد از هر سختی آسونی هست...
به این که چون یه مصیبت سنگین دیدیم یه خوشحالی خفن و بزرگی برامون در راهه...
مامان، حبف که نمیتونم برق چشمای خوشحالتو ببینم...دوست دارم :)
:)