پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

خاطره از اینده :)

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ق.ظ

همیشه از تابستون ها متنفر بودم! و همینطور از جمعه ها! همیشه دلم میگرفت!

اوضاع وقتی خیت میشد که جمعه ی تابستونی میشد! بی دلیل! حتی بعضا میزدم زیر گریه...

و ایا میشه ادمی برای سال های بعدش گریه کنه؟..و اینده رو تو گذشته بخاطر بیاره؟

من تو یه جمعه ی تابستونی مامانمو از دست دادم! دقیقا تو غروب لعنتیش!جالب نیست؟

غم تمام عالم ریخته تو غروبای جمعه‌ی تابستون!با صدای لعنتی ویولن سل!

این مدت خیلی اومدم بنویسم...ولی انقد تلخم...انقد تلخم که نمیتونستم...با خودم میگفتم این حرف های تلخ من واقعا بدرد کسی نمیخوره!

امروز بعد از روز ها...بلاگمو باز کردم ۲۰ تیر ۹۸ رو نیگا کردم :) یه پست نوشتم!

و به خودم و قوی بودنم دارم مینازم!قوی بودن ۹۸ ام کجا و قوی بودن ۹۹ ام کجا...

نمیدونم مامان تو ذهن بقیه ی ادما چجور موجودیه!ولی مامان تو ذهن من نمونه بارز صبر و مقاومته :) سخت و محکم بودنه!

امروز لباس هاشو جمع کردم...هر لباس رو بو میکشیدم و گریه میکردم...و چقد سخته...چقدر سخته!

فک کنم نصف لباساشو با اینکه برام گشاده برا خودم نگه داشتم!نتونستم...نتونستم بدم به کسی...جواب دلمو چی میدادم؟

النگوش تو دستمه...شبا روی تختش میخوابم...سرمو رو بالشش میزارم...لباساشو تن میکنم...و نمیتونم بگم چقد بیقرارم...و چطوری روی این بی قراریمو میپوشونم تا بقیه نبینن تا بقیه بی قرار تر نشن....

نمیدونی چقد سخته...وقتی میبینم دیگران نگران ماماناشونن...شاید دارم حسودی میکنم...به اینکه بقیه مامان دارن و ....

حس میکنم هست...کنارمه...ولی...این برام کافی نیست! دلم وجودشو میخواد!حتی با دعوا!با بحث! با هر چی که اونو زیبا میکرد و منو مبینا!

مامان زیبام...عکساشو دیدم..دونه دونه...خوشگلیشو تو شب عروسی داداشم...که چقد اسمش اون شب برازندش بود! زیبا :) برق چشمای خوشحالش :)

همه بهم نوید میدن...که بعد از این روز ها درد کمتر میشه...زمان مرحم میشه...و من منتظرم...منتظر این زمانم که بگذره و دردامو درمون کنه...منتظرم عادی شه یکم...بی قراریامون تموم شه!که یکی نزنه زیر گریه و پشت بندش همه از گربه چشمامون خیس شه...

منتظرم این رخت سیاه و پرده های سیاه رو بکنم....که از سیاهی نفرت دارم...

کاش میشد برای مامانم سفید بپوشیم...

چقد تو لباس سفید اخرش زیبا بود...چقد اروم بود...اروم چشماشو بسته بود...همه تنشو پیچیده بودن...خانومه یه خاک تربتی رو روی چشماش میزد...

میخواستم بگم فشار نده چشمش اذیت میشه...

وقتی داشتن دفنش میکردن فقط یادم میومد که بهم میگفت چقد از جای تنگ حالش بد میشه و نفس تنگی میگیره...

هر وقتی میریم پیشش یادم میاد که چقد گرمایی بود و با خودم میگم الان اون زیر چقد گرمه....

چقد باهاش بحث کردم و میگفتم من مامانی عین تو نمیشم!

اونم همش میگفت اگه زنده بودم میبینم!اگه نبودمم که هیچی...

الان چی مامان؟ نمیبینی؟ امیدوارم ببینی...این همه نابودیمونو ببینی...ببینی بی تو داریم متلاشی میشیم...نه برا اینکه ناراحت شیا نه...برای اینکه بفهمی تک تکمون چقد دوست داشتیمو خودمونم حالیمون نبوده...

کاش میشد شبا خوابم ببره....

از وقتی که خبر فوت مامانمو تو شب و خواب شنیدم ، خوابیدن شده برام عین زهر!اصن خستگیمو رفع نمیکنه!زیر چشمامم گود رفته...

فک کنم بسه ناله کردن هوم؟ :)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۱۴
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی