کمک به دل و دماغ!
دلم میخواد حرف بزنم
و حس میکنم قدر سال ها حرف برای زدن دارم ولی قدرت بیان نه
این مدت که خونه نشین بودمو تنها به خیلی چیزا فکر کردم!به خودم به رفتارم !به راه هایی که رفتم....به درست و غلطی که خودم قبول داشتم!
به نتیجه های خوبی هم نرسیدم!همه چیو اوار کردم رو سر خودم و هزااار تا اگه و اما گذاشتم!اگه اینکارو نمیکردم!اگه اینحوری نمیگفتم...ولی همش گذشته با هیچ کدوم از این اگه ها هم چیزی درست نمیشه!
بدیش اینجاست که انقدر تاریک اطرافم که نمیتونم ببینم که ممکنه بازم بتونم انتخاب کنم...که ممکنه زندگی بازم روزای خوب داشته باشه!
دلم تنگه!واسه تمام چیزایی که پاسال توی همین روزا داشتم و الان ندارم!دلم تنگه واسه گذشته...واسه مامانم واسه دوستام واسه دانشگام واسه دغدغه های کوچولوم..
حس میکنم هزاران سال نوری با ارزوهام فاصله دارم...با حال خوب و بهتر شدن!
بدجوری دلگیرم...
امار روز هاشم از دستم در رفته
هر چی جلوتر میره بجای بهتر شدن فقط داره بدتر میشه!
حرف زدن هام با خودم در و دیوار خیلی بیشتر از قبل شده!
دیگه کتاب نمیخونم نقاشی نمیکنم و دیگه حوصله ی هیچیو ندارم! باخودم میگفتم چهلم مامان تموم بشه شروع میکنم دوباره زبان میخونم
اما نه دلشو دارم نه دماغشو!
دلم میخواد از خواب غمی که دورمو گرفته بیدار شم!
از اینکه فکر میکنم هیچ چیزی درست نمیشه دارم عصبی میشم...من ادم امیدواری بودم...ادمی که همش منتظر سبزی و روشنی بود
الان چی شده که انقدر به گل نشستم؟
میتونم کم و بیش جوابشو بدم...
روزای اولی که برگشتم خونه...همش با خودم میگفتم درست میشه و روزای روشن تر میاد....به همه امید میدادم ولی همه بدجوری زدن تو ذوقم..
حال خودشون بد بود...حال منم بدتر کردن!
زدن ترکوندن روحیه امو...
حرفای هر شب بابا و گریه هاش کاره خودشو کرد
حس میکنم دارم کم کم افسرده میشم...
کاش یکی بود کمکم میکرد...