وارستهی دلبسته :)
از وقتی که خودمو شناختم، همچین دیدی داشتم که من آدم وابستهای نیستم!نه به چیزی و نه به کسی!
با اینکه یه سری از آدمها رو خیلی دوست دارم ولی دوست داشتنم رو تو حضور فیزیکیشون سعی میکنم محدود نکنم!و خوشحالی کسی که دوسش دارم به خوشحالی خودم تو یه چیزایی ترجیح دادم...
من از اون آدم هام که وقتی میخوام کادو بگیرم به این فکر نمیکنم که خودم چی دوست دارم تا براش بخرم!به این فکر میکنم که اون چی دوست داره؟شاید آدم موفقی هم نباشم تو این زمینهها! ولی خب تلاشمو میکنم!
میخوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)
و سعی میکنم طوری که به هیچ کدوم برنخوره تمام حسهام رو جلو ببرم :)
الان تو یه موقعیتیم که به طرز عجیبی همه چیز پیچیده شده!
باید یه اعترافی بکنم:
این آدمی که ادعا میکنه وابسته نمیشه...تو یه هفته ای که دور از خانوادش زندگی کرد فهمید سخته!نمیتونه جدا باشه ازشون!
با اینکه اینجا دردسر هاش بیشتره...دعواهاش بیشتره...آزادی کمتره.... و خیلی چیزا...
ولی میدونی...همه این ها رو به جون میخرم تا این حس خونه بودن برام بمونه!حس داشتن یه خانواده....حتی اگه یه خانوادهی خورد شده باشه که نتونی بهشون تکیه کنی....
این حرفی که میزنم واسه الانه ها!واسه این موقعیتی که پیش اومده!شاید بعدتر ها که وضع عوض بشه بازم بشم همون مبینای کله شقی که فرقی براش نداره کجاست!
یه حس هایی توم به وجود اومده که برام عجیبن!حس هایی شبیه حس های مادرانه :) حس اینکه الان شاید تو این موقعیت من ستونیم که داره بقیه رو بهم وصل میکنه!
حسی مثل گذشت!که قبلتر ها حتی به فکرمم نمیرسید!
حسی مثل صبر...
یه روزهایی هست، حس میکنم بینهایت سبزم! حس میکنم دارم انرژی میدم!حس میکنم مهمم!بودنم مهمه!
یه روز هایی هم به شدت خالی و سردم!و دلم فقط ساعت ها گریه میخواد و دوری از تک تک آدم هایی که با توجه به اعترافم بهشون وابستم!
میخوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)
انگار که دو نیمهی وجودی دارم که دارن با هم مجنگن و تو هر موقعیتی یه کذومشون پیروز میشه!
از اوضاع اگه بخوام بگم:
بابا شرایط استیبل تری رو میگذرونه
احسان اشک های بیشتری میریزه و کمتر با هم جر و بحث داریم
با محسن و ناهید تو فاز دوری و دوستی قرار داریم
و تقریبا یه وضعیت سفید نسبی حاکمه!
این روزا از لحاظ ظاهری ، عقیدتی و رفتاری بیشتر از همیشه خودمم!و برای خودم بودن از کسی نمیترسم!طوری شده که بقیه هم پذیرفتن انگار! شاید هم راضی نباشن نمیدونم!ولی مقاومتی هم نمیکنن!
وقتی دارم میرم بیرون و خودمو تا آینه میبینم یاده حرفام با صدرا میافتم که ازش میپرسیدم یعنی میشه یه روزی بتونم کنار خانوادم چیزی باشم که واقعا هستم؟؟
و اون روز رسیده...
و شاید دلیلی سبزیم همین باشه!همین که نقابمو دراوردم!نداشتن نقاب حالمو بهتر کرده :)
حالم:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند