پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

فوقع ما وقع :)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

در پی بد شدن حال هر روزم...

خوابیدم!بی فایده بود!

پاشدم پنکیک درست کردم!و چای! بی فایده بود!

خودمو مجبور کردم که کتاب سفارش بدم!

بعدم لباسامو پوشیدم و با پدر رفتیم بیرون و تا وقتی که حالم خوب نشد برنگشتم!!! 

این مدت هر باری که بیرون رفتیم من نشستم پست رل و نزاشتم بابام بشینه :))) 

اولش اینطوری بود که کلی با بابام حرف زدم!یعنی خودش خواست تا بدونه که چی حالمو خوب میکنه منم گفتم...

بعدش از گفتن ون حرفا یه حالتای عصبی بهم دست داد!و به شدت شروع کردم گاز گاز کردن!انقد که بابام صندلی رو سفت چسبیده بود و میگفت تو جاده نیستیم مبینا!

منم اهنگ رو زیاد کردم و رفتم تو جاده :)))))) گاز دادم گاز دادم!

حرصمو خالی کردم!

دقیقا مثل حالتای محسن بهم دست داده بود :)))

بعد نزدیک خونه شدیم دوباره پیچیدم و گفتم نمیخوام برم خونه مشکلی که نداری؟

بابام گفت نه!

رفتم و این دفعه با حال بهتر رانندگیمو ادامه دادم!و اهنگایی که دوست داشتمو پلی کردم!

بعد یهو به ذهنم رسید بریم پیش سعید تو کافه اشو یه چیزی بخوریم!

و همینو گفتمو بابا هم قبول کرد!

بعد رفتیم اونجا و با صحنه ی جالبی رو به رو شدم :))

سعید در کنار زنش :) با زانوی ورم کرده و دو تا عصا :)

با لبخند سلام دادم و رفتیم رو یه میز دور به میز اونها نشستیم و سفارش دادیم!

بابا غرق در تماس های روزانه‌اش بود!منم سرمو کرده بودم تو گوشیم ... بعد خسته شدم و رفتم سزاغ کتابای کافه!

کسی جز ماها و دوست سعید و زنش تو کافه نبود!

که سعید با صدای نسبا بلندی گفت چطوری مبینا؟چه خبرا ؟

گفتم مرسی خوبم ! هیــــچ سلامتی

و به گشتن کتابا مشغول شدم !

جالب بود برام! هیچ حس بدی دیگه نداشتم!بر عکس همیشه صورتم داغ نشد!و انگاری که اون عین تمام ادم های دیگه کره‌ی زمین بود!

به زنش نگاه کردم یه دختر تو قد خودم و لاغر تر!با پوست تیره!چشمای ریز قهوه‌ای و بینی عملی! :) دتس د پوینت! بینی عملی :)) هیکلش خیلی جالب نبود از دید من :)))

و اینکه یه دختر به شدددت معمولی بود!

یعنی از تصوراتم هزاران کیلومتر فاصله داشت!اسمش شقایق بود! حس میکنم اگر کسی جز این شخصیت کنار سعید بود نمیتونست دووم بیاره :))) 

دختر خوبی بنظر میومد ولی واقعا تصوراتم این نبود واقعا :))

میدونی از کدوم دخترا بود؟

از اون دخترایی که هیچییی نمیدونن!از اونایی که یه زندگی ساده میخوان!از اونایی که واسه زندگیشون نقشه های بزرگ ندارن!از اونا که به مرد هاشون تکیه میدن!ارزوی ازدواج خوب دارن و....

منطورم این نیست که این دسته ادم ها بدن ها ! نهه اصلا!ولی دقیقا میتونم بگم من و شقایق دو سر طیفیم کاملا!

یکم که با شقایق حرف زدم بهم گفت که خیلی قیافه ات برای من اشناس!و بعد فهمیدیم که راهنمایی توی یه مدرسه بودیم! و اونم همسن منه!منتها من چون نیمه دومی بودم یه سال از اون عقب تر بودم از لحاظ تحصیلی :)

این موضوع رو که گفت دو تا چیز اومد تو ذهنم!اول اینکه یادم اومد چقد راهنمایی فرد شاخ مدرسه بودم :))))) دقیقا یادمه از اون شر و شیطونای مدرسه بودم و همشم انتظامات و فلان :))) کلا هم دفتر بودم با مدیر چایی میخوردم :)))

 

موضوع دومی که اومد به ذهنم تاثیر قدم های کوچک تو زندگی ادم ها بود! من و شقایق و نگین مینا اسما و هزار تا ادم دیگه دقیقا تو همون مدرسه بودیم با همون معلما!الان چقد دنیاهامون با هم فرق داره!

مثلا مینا همون سال سوم راهنمایی تصمیم گرفت که امتحان تیزهوشان رو نده! من و اسما و نگین دادیم و هر سه تامون قبول شدیم!

بعد از اون سال دوم راه اسما هم از ما جدا شد! و رفت تجربی و منو نگین رفتیم ریاضی!

بعد هم شد کنکور! که کلی عوامل دست به دست هم داد و تهش من شدم فیزیک بهشتی! نگین شد برق خواجه نصیر!

و کلی عوامل دیگه باز پس زمینه توش دخیل بود که من شدم این مبینا تو این جاده ای که هستم! و بقیه ادم ها هم خودشون شدن!

یه جاهایی راهامون به هم برخورد میکنه و یه تیکه از مسیر رو با هم میمونیم و بعد همون انتخابامون باعث میشه که مسیرمون باز با هم بمونه یا نه :))

 

بعد یهو فک کردم چقد روزگار جالبه!چقد جالب میچرخه!یاده شاهین و بالا پایین های جالب زندگیش افتادم...یاده تک تک ادمایی که این مدت شناختم!

یاده صدرا که چقد راهش عوض شد!

یاده ارمین و سرنوشتش!و بالاخره اکسپت شدن کلگریش!

یاده اتفاقایی که باعث نشد مهدیس و مهدی جدا شن!

یاده خودم افتادم!

یاد تمام روز های تاریک گذشتم!بعد روشنی و حال خوب دوباره تاریکی...

یه لبخند نشست رو لبم!انگار خودم به این رسیدم که دوباره روشنی تو راهه!

همه‌ی این اتفاقا میافتن تا منو مبینا کنن!همون مبینای قوی که میخوامش!همون دختر شاد و مقاومی که با هر بادی به راختی نمیلرزه!

یادم افتاد واسه همین سعید چقــــــد گریه کرده بودم و همش گله داشتم که چرا نشد!حتی همین اواخر!ولی الان؟ الان میبینم دارم با تمام وجودم میبینم که اون سعید با مبینایی که من میخوام باشم سال های نوری فاصله داشت :)

یه وقتای کلی تلاش میکنی و نمیشه غر میزنی ناراحت میشی به زمین و زمان میکوبی چرا نشد!غافل از اینکه یه خیر و خوبی پشتش هست که این تاریکیا نمیزارن تو ببینی اونا رو!

باید همه ی این اتفاقا میفتاد!

که من اینی بشم که الان هستم!

باید مامانم یهو میرفت تا منو خیلی چیز ها رو بفهمم!

تا بزرگ بشم!

باید برمیگشتم دزفول و اون اتفاقایی که نصفه نیمه بودن و برام تموم نشده بودن رو دونه دونه تو ذهنم تو دلم تو وجودم تمومشون میکردم!

و باید به ته چاه سقوط میکردم ...تا اون نور و از اون پایین ببینمو برای رسیدن بهش تلاش کنم...

من  همینم!

من همینم و دارم با تلاش به سمت چیزی میرم که باید بشم!

دوباره با دل و جون میخوام برم سمت موفقیت!میخوام تلاش کنم واسه از ایران رفتن! با وجود همه اتفاقایی که افتاده! با وجود همه چیزایی که در انتظارمه!

من میسازمش! هر چقدم که سخت باشه!

میدونی...الانم اون درد هستا...ولی دارم از دردش کیف میکنم! مثل درد باشگاه! انگار میدونم که داره منو به چه سمتی میبره این درد!

درده هست با هر نفسی که میکشم ولی لبخندمم هست :)

درده هست ولی نوره هم هست :)

که من مبینام!

که مبینا یعنی نور!

که مبینا بی امید و نور هیچ معنی نداره :)

 

و شد آنچه شد :)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۰
پنگوئن

نظرات  (۱)

همیشه بعد از تاریکی روشنایی هست... هوم بعد روزای سخت روزای خوب هم میرسن...

پاسخ:
روشنیو ما میسازیم راستش :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی