پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

دنیای تناقضات من

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ب.ظ

کتابایی که تو پست قبلیم گفتم خودمو مجبور کردم به خریدنشون، دیروز به دستم رسید!زود رسید و دقیقا وقتی که اصلا منتظرش نبودم!

بعد از ناهار کتابه رو وا کردم و شروع کردم به خوندنش!

چقد عجیب بود! چقد حرفای من بود!چقد حالم بد بود که با کلمه به کلمه ی کتاب بغض میکردم!

چند روز قبل تر هم یه تستی فاطمه برام فرستاده بود که ببینه افسرده هستم یا نه!فاطمه هم اتاقی ترم یکم بود که رواشناسی میخونه...تست رو دادم و جوابی که گرفتم این بود که بله من دچار افسردگیم!البته نیاز نیست خیلی نگران بشم ولی بهتره به یه روانشناس مراجعه کنم!

و اتفاق هایی که اومدن تا پشت هم بیافتن...

 

دیروز بازم پنجشنبه بود...و باز هم رفتن سر خاک مامان!البته ما تقریبا هر روز یا یه روز در میون به مامان سر میزنیم!ولی خب پنجشنبه ها فرق داره چون ادمای دیگه رو میبینیم! و دیروز سالگرد عمو روغنی هم بود!

برای مامانم سوره‌ی الرحمن و یاسین رو خوندم!چون اینکارا رو دوست داشت!چون خوندن قران ارومش میکرد!براش خوندم!به اخترامش...

سنگ سیاهشو که به خاطر روشن کردن شمع ها چرب شده بود با اسکاچ و صابون شستم! و بعد رفتم سر خاک عمو که دو سه قبر پایین تره! کسی نیومده بود! اونم شستم! براش یه فاتحه خوندم! یکمم باش حرف زدم و رفتم سمت ماشین...

بابا گفت یکم میخواد با مامان تنها باشه!

منم ماشین رو از ته پارکینگ اوردمو منتظرش شدم! همین که بابام رسید سعید و شقایق و خانوم روغنی هم رسیدن به ما :) 

سلام دادیم و حرف زدیم!و من چقدر تو چشمای این زن غم میدیدم و تنهایی!

داشتم فکر میکردم برای همینه که بچه اخر ها فرق دارن....چون اونی که همیشه با باباس منم! و اونی که همیشه با خانوم روغنی سعیده!

نمیگم بچه ها دیگه کاری نمیکنننا نه اصلا حرفم این نیست! ولی انگار تهش بچه اخریان که با ادم میمونن! حتی اگه هیچ کاری نکنن!

خلاصه که خدافظی کردیم و رفتیم خرید! توی خرید که بودیم بابام مدام میگف سرم گیج میره و وقتی رسیدیم خونه یهو حالش بد شد!

به طرز بدی منو صدا کرد! و من انقد بهم استرس وارد شد و دستپاجه شدم که اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم! به احسان زنگ زدم اومد با هم بردیمش دکتر!

و من تمام اون تایم کلافه بودم و از کلافگی زیاد گریه میکردم!

احسان مدام میگفت چته!چیزیش نیست!

و من مدام یاده مامانم بودم! که زنگ میزدم گریه میکردم میگفتن چیزیش نیست!سرما خورده!

بدترین چیزا تو سرم نقش میبست و من به شدت سرم درد میکرد....

و این داستان انقد روم تاثیر گذاشت که بابام با یه سرم خوب شد!و اومد خونه خوابید اما من بادلپیچه تا صبح بیدار بودم اخرشم با قرص تونستم سه  ساعت بخوابم!

 

امروز زنگ زدم به ثریا ... ثریا دکتر متخصص کلیه اس! ازش  پرسیدم و جواب این بود که یا چیز عادیه سایکلمه که الان به خاطر فشار و استرس انقد برام دردناک شده! یا اینکه سندروم روده تحریک پذیره که بازم با استرس و فشار تحریک میشه!

 

گوشی رو که قطع کردم رو صندلی تو اشپزخونه نشستم .. با خودم فکر کردم دارم چه بلایی سر خودم میارم؟

فشار روحی ...حال بد جسمی...افسردگی....عدم تمرکز...

 

برای اولین بار تو این سال ها نگران خودمم! واقعا برای خودم نگرانم!

 

زیر دوش بودم به این فکر میکردم که چقد دورم خالیه!چقد اذیتم از این فاصله اجباری که بین من و دوستان و اشنایان هست!چقد دلم بودن با ادم ها رو میخواد!ولی در عین حال نمیخواد! چقد پر از تناقض تر از همیشم! چقد دوست دارم همه رو خفه کنم و همزمان ماچ و بغل؟

تقریبا مغزم داره منفجر میشه از بس به این فکر کردم برای خودم چیکار کنم!چه کاری حالمو یه کوچولو بهتر میکنه!چه چیزی میخوام! باید با کسی حرف بزنم یا نه؟باید باشم یا نباشم؟ باید بخوابم یا نخوابم؟ درس بخونم یا حذف ترم کنم؟ کار درست چیه غلط چیه؟

 

دلم یه بغل بی نهایت میخواد....یه بغلی که توش غرق شم!یه ادمی که یه کوچولو درکم کنه!ادما بعد از یه ساعت یادشون میره من تو چه موقعیت ف ا ک د ا پ ی هستم!میدونی...انتظاری نیست ولی کاش اون ادم خیالی وجود داشت...

 

من هیچ وقت انقد ضعیف و انقد قوی نبودم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۵
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی