مرگ بعد!
اصلا دوست نداشتم با چنین اتفاقی پست بنویسم!
یه مرگ دیگه!
یه خانواده دیگه ای که مثل ما میترکه....
و روزی تو ایران ۳۰۰ تا خانواده اینجوری میشن!
این بیماری لعنتی...
وقتی که مامانم فوت کرد اصرار عجیبی داشتم که کرونا نبوده!انگار میترسیدم که باور کنم ...بخاطر بقیه ادم هایی که دوسشون داشتم!
دوست نداشتم فک کنم انقد مرگ میتونه ناگهانی باشه و به هر ادمی که دوسش داری حمله کنه!
امروز یکی از استادای جوونمون مرد! دکتر برادران!
رسما پنیک کردم... زانوم شروع کرد لرزیدن! به تمام ادمایی که دوسشون داشتم فکر کردم!
چقد بده دوست داشتن ادمای مختلف....به هر دلیلی میخوان تنهات بزارن!....یا دعوا میکنن یا میزارن میرن....یا ته تهش میمیرن!
چقد نامردیه اخه!
چرا باید کسیو دوست داشته باشی که انقد نگران نبودنشون باشی؟!
نمیخوام هیچ کسیو دوست داشته باشم!از ته دلم نمیخوام!
وقتی سحر سراغ سپنجی رو گرفت....حس کردم یه سطل اب یخ ریختن سرم!محبوب ترین ادم اون دانشکده سپنجیه!(حالش خوبه خدا رو شکر )
گریه امونم نداد...
یاده مامانم
یاده عمو روغنی
یاده بابا بزرگم
حتی ادمایی که زندن و مدت هاست ندیدمشون...
این شوک های لعنتی مثل یه برق گرفتگی میمونه که خاطراتتو میریزونه تو صورتت!