پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

مبینا در کرونا!

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

Love can heal, loving can mend your soul
And it's the only thing that I know, know
I swear it will get easier,
Remember that with every piece of you

Hm, and it's the only thing we take with us when we die

 

راستش الان که دارم مینویسم به شدت سردرد و سرگیجه دارم...اما باید مینوشتم این روزامو :)

 

چهارشنبه بود که سوار بر هواپیما اسمون رو طی کردم و رسیدم تهران!شهری که عاشقانه دوسش دارم :))

اینبار بر خلاف همیشه که نمیشد دوستان رو ببینم، تونستم و دیدمشون!

چهارشنبه با دیدن صبا و ریحانه و حس فارغ التحصیلیشون گذشت!

پنجشنبه‌ی هیجان انگیز و شیرینی داشتم! همه چیز خوش مزه تر از چیزی بود که فکرشم میکردم!

جمعه رو تنهایی گذروندم!عصرش رفتم قدم زدم و چیزای عجیب و غریبی دیدم :)

و شنبه رو با اریا ارش و ارشیا گذروندم!رفتیم دانشکده!هدیه‌ی ارش رو دادیم بالاخره :) کنار هم ناهار خوردیم و ساعات خوشی داشتیم واقعا :)

اون بین شایان و پویان رو هم دیدم و خشنود گشتم کلی...

رفتیم بر فراز بهشتی  کوه رو کشیدیم بالا و تهران رو از اون بالا نیگا کردیم

بعدم راه افتادیم سمت تجریش :) عین تمام بارها رفتیم لمیز و قهوه خوردیم :)

بعدم ارشیا به هر کدوممون یه کتاب داد و رفت :)

و ما سه نفر اسنپ گرفتیمو رفتیم سمت ارتش! همونطوری که قول داده بودیم که ارش رو راضی و خوشحال کنیم :)

ارتش رو پیاده قدم زدیم! بارون خیلی ریزی هم میومد!

و من توی حس خوش داشتن دوستام غرق شده بودم! و داشتم با تک تک سلول هام خوشحالی میکردم!اما متاسفانه هر خوشحالی یا ناراحتی یه روزی قراره پدرتو دراره :)

وقتی رو به روی خونه خالمون بودیم بچه ها رو بغل کردم!

اریا رو محکم تر!چون مهربون تر شده!چون دوست تر شده!چون اون روز و بودنشو دوست داشتم!چون باهاش ده بار حرف زده بودم که مثل ادم بغل کن نه عین ربات :))))

رفتم خونه‌ی خالم!و آدم هایی رو دیدم که جز معدود خانواده‌ای هستن که دوست دارم ببینمشون از تو فامیل ...

کلی با خالم درد ودل کردم! کلی با سارا حرف زدیم!

لرز داشتم کلی دمنوش بهم دادن خوردم !

صب پاشدم تا یکی دیگه از ادم های محبوبمو ببینم :) اینبار زهرا هم تهران بود!

رفتم دانشگاه اول اریا اومد!کلاس رو با هم گذروندیم ....حتی دیدن کلاس مجازی هم در کنار دوستان لذت بخشه!

و بعد هم زهرا اومدش!

کلی هم با زهرا حرف زدمو دلی از عزا دراوردم!

بعدم رفتم ناهار با اریا و شایان و پویان!غذای اریا رو دو قسمت کردیمو خوردیم :) 

بعد رفتیم کلاس ذرات!ولی هیچ کدوممون طاقت نیاوردیمو لپ تاپ ها رو بستیمو رفتیم اون بالای دانشگاه دوباره!که بهش میگیم ویو :)

با هم لیموناد خوردیمو خوش گذروندیم!

بعدم برگشتیم پایین! آریا خیلی بیحال بود!هر چی بهش میگفتم چته میگفت خستم!اون خواست بخوابه

و تایم سیگار شایان بود! منم رفتم کلی باهاش حرف زدمو مشورت کردم که چیکار کنم این روزا رو!

بعدم کلاس شجاعی :)

بعد از کلاس شجاعی خواستم اسنپ بگیرم رفتم که از بجه ها خدافظی کنم ولی موندمو رفتیم منو پویان و اریا شیرینی خریدیم تا با قهوه بخوریم :))) 

تو سایت علاوه بر افراد نام برده فرزین و مهدی و مهدیس هم بودن!

خلاصه که باز هم ساعات خوشی رو گذروندیم! :))))) کلی شوخی کردیم و حرف زدیم!

و دست اخر فرزین من و اریا رو رسوند خونه هامون!

 

خب قصه از این جا شروع میشه که هر خوشی یه دردی خواهد داشت!هر چی خوش تر ....دردمند تر :)

دیروز آریا حالش بد شد! عصر خبر داد که کروناس و گوشیشو خاموش کرد!

من موندم و کلی حال بد!کلی عذاب وجدان!کلی استرس

تو خونه‌ای که هیچ کسی نیست!

و علائمی که کم کم داشت تو منم طهور میکرد :))

اوج این فشاره امروز خودش رو نشون داد! دقیقا بعد از اینکه زنگ زدم تا از سارا بخوام بیاد پیشم!که اون بدبختم نتونست بیاد! و چقدم درکش میکنم! و جقد پشیمونم که حتی ازش خواستم تا بیادش!

تلفن رو قطع کردمو هر چی که به زووور خورده بودمو بالا اوردم!

 

امروز بیشتر از اینکه از حال خودم حالم بد باشه ناراحت چیزای دیگه ای بودم!ناراخت اذیت بودن اریا!ناراخت نداشتن مامان :)

میدونی ادما تو این شرایط نیاز دارن به مامانشون!

یادمه پارسال که دچار تپش قلب شده بودم فقط زنگ میزدم و میگفتم میشه بیاین پیشم؟!فقط مامان بابامو میخواستم!

و تو ناله ها هم ادم تنها کسیو که صدا میکنه مادرشه :)

بغض کرده بودم! خودم دست نوازش کشیدم رو سر خودمو پاشدم اونجایی که حالم بهم خورده بود رو تمییز کردم 

ظرفا رو شستمو واسه خودم ناهار گذاشتم! اب نمک درست کردم تا گلمو باهاش بشورم ...چایی نبات خوردم 

و الانم برا خودم بابونه دم کردم تا بخور کنم...

کیسه ی قرص ها و مرکبات هم گذاشتم کنار تختم...

درسته الان ناراختم و انگار تنها ترین ادم این کره‌ی خاکیم....ولی دارم میبینم که دارم از پس تک تک چیزا تو زندگیم برمیام تنهایی....بدون حضور هیچ ادمی....

دارم میبینم که دوست داشتن درد داره! ولی ادم برا دوست داشتن زندس!

من دوباره پاشدم دارم با یه چیزی دیگه میجنگم :) به قول شایان یه ب گ ا ی ی جدید! ولی اینبار میدونم چرا دارم میجنگم!بخاطر ادمایی که دوسشون دارم! بخاطر اینکه هر جقدر دوست داشتن ادم ها درد داره لذت هم داره! و من میخوام اون هایی رو که دوست دارم بیشتر دوست داشته باشم و میخوام به دوست داشتنی های زندگیم اضافه کنم و کنارشون اون حس خوب رو به تک تک سلول هام بدم!

که شاید ادمی بخاطر همیناس که زندس :)

 

پ.ن:جواب تست کرونام فردا میاد :) ولی هر چی حوابش باشه فرقی نداره!ای ویل هندل دیس 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۰
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی