پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

نزدیکای آذر ماه :)

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ق.ظ

دیگه آخرای آبانه!

من برگشتم به زادگاهم :)

وقتی رسیدم بارون بود!بعدم که اومدم خونه و دیدم اون هسته های پرتغالی که کاشته بودم رشد کرده و الان خیلی خوشگل شده!من سراپا ذوق :))))

البته همه هسته ها جوونه نزدن! و من اینو نمیدونستم که قرار نیست همه جوونه نزنن!

داریم کم‌کم میرسیم به آذر :)) و هدیه‌های بیشمار خودم به خودم تو این ماه عزیز!بخاطر اینکه امسال هم دووم آوردم!

و امسال واقعا نمیدونم چه هدیه‌ای باید به مبینا بدم!واسه این همه بلاهای عجیب و غریبی که تحمل کرد :)

احتمالا خیلیای دیگه هم مثل من امسال براشون عجیب‌ترین سال زندگیشون بوده!و فک میکنم که هممون مستحق یه هدیه‌ی بزرگیم!یه چیزی شبیه به معجزه :)))

 

داشتم تو اینستا میچرخیدم یه متن جالب دیدم:

امید الکی نمی‌دهم.بالای منبر هم نمی‌روم.نفسم هم از هیچ جای گرمی بلند نمی‌شود.حال روحی خوبی هم ندارم.شکمم هم سیر نیست، که حتی اگر بود، وقتی حال همنوع خودم را می‌دیدم، دیگر آن شکم سیری که داشتم،یک شاهی نمی‌ارزید.

اما

به سوزش شیرین واکسن کرونا،وقتی روی بازوی تو بوسه می زند قسم،که حال ما خوب خواهد شد!

بالاخره تمام این سال گنگ بی‌بهاری که تحویلمان دادند را، تحویل روزگار می‌دهیم و تا خود صبح همان روز، نفس به نفس، بغل به بغل، پا به پای هم، می‌رقصیم

-پرهام جعفری-

 

نمیدونم چرا وقتی داشتم این متن رو می‌خوندم به "تو" فکر می‌کردم :)

میدونی ما یه جمع ‍۱۶ ۱۷ نفره آدم بودیم که دقیقا یک روز قبل از اینکه کرونا اعلام بشه بی‌خبر از روزهای بعدمون و دردسرهای این چنینیمون دور هم جمع شدیم!گفتیم!خندیدیم!خوردیم!نوشیدیم!رقصیدیم! اون روز هم بارون می‌اومد!انقد بارون شدید بود! که پرهام و مینو نتونستن برسن!و مرضیه وقتی رسید سر تا پا خیس بود!و مهرزاد و پرنیان با ساعت ها تاخیر تونستن خودشون رو از شرق به غرب تهران برسونن!

ولی اون جمع، جمع شدند!و شیرینی اونقدر زیادی داشت که فکر میکنم اگر بخوام بخاطر این روزای سختی که گذروندم به خودم هدیه بدم اون جمع، اون حال و اون لحظات رو به خودم دوباره هدیه میدم!و اینبار قدر ثانیه ثانیه‌اشو بیشتر خواهم دونست!

قدر اون جمعی که از مهمونی باقی مونده بودن و جلوی در حمام کنار من بودن تا تگری نزنم!قدری سحری که پیشم موند!قدر پویان و شایانی که آخرین آدم ها بودن که رفتن!البته پویان که باز هم پدر جمع بود و چقدددر فعالیت کرد!بهمراه کیومرث ماکارونی درست کرد!

آرمین از خونشون غذا اورد!و اون روز تولد مامانش بود!و یه ویدیو گرفته شد که تولد مامانشو تبریک گفتیم توش!

و یه عکسی هست که من ماهرخ و سحر کنار هم نشستم و کیک جلومونه!و با نیشی باز از ته دل در حال خندیدنیم فقط :)

حال توی اون عکس رو به خودم بدهکارم!

دو عکس دیگه هست که علاوه بر ما سه تا پویان فرزین و کیومرث هم هستیم!و با هم شمع ها رو فوت میکنیم!و به افتخار خودمون کف مرتب میزنیم!

بنظرم فلسفه‌ی جشن تولد همینه!همین که به خودت بگی بابا دمت گرم که یه سال دیگه هم دووم اوردی!مرسی که زندگی کردی!یه نیگا به خودت بندازی و به ادم هایی که داری افتخار کنی!تولد یعنی شاد بودن کنار تموم آدم هایی که دوسشون داری!

اینکه با هم از ته دل بخندین!به دنیایی که ارزش نداره!ببینی تو این سالی که گذشته کیا کنارت بودن!و ببینی که این آدم ها تو چند تا تولد کنارت خواهند بود؟!

اولین پستی که تو اینستا شیر کردم عکسی از لحظه های مختلفی بود که با دوستام تو دانشگاه داشتم!و منو سحر حساب میکردیم که هر نفر چند بار تو عکس ها تکرار شده!و سحر تو همش بود :))

و همین موضوع ساده یه قند عجیبی تو دل جفتمون آب کرد!

فک کن ۱۰ سال بعد بشه!من عکسای تولد تموم این ده سال رو کنار هم جمع کنم و تو باشی :))) ببین چه قندی تو دلمون آب بشه، نه؟

یادمه این مهمونیه که گرفته شد از اون ۵ تا دوست خل و دیوونم فقط دو نفرشون بودن!یعنی سحر و آریا! و بقیه نتونستن که بیان!یادمه که وقتی سحر داشت بهم هدیه‌امو میداد میگفت که بخش عظیمی از این کادو از طرف آرشه!

و من یادمه که بدون اینکه آرشی تو اون جمع باشه من چقد یادش بودم و چقد خوشحال بودم بابت داشتنش :) و همون موقع بهش پیام دادم! و چقد خوشحال تر میشدم اگه تو اون جمع آرش و ارشیا هم حضور میداشتن!

 

این حرفا رو زدم که بگم آذر نزدیکه! آذر پارسال کجا و آذر امسال کجا... ولی من یه حس خوشحالی و رضایت درونی دارم!

که امیدوارم دلم بتونه بیشتر از این ها اروم و خوشحال باشه و بتونه در برابر ناملایمات زندگی بیشتر از این ها قوی بمونه :)

باتشکر

مبینا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۷
پنگوئن

نظرات  (۱)

ما کم عکس میگیرم وگرنه ما بیشتر باید میبودیم:))

 

از رضایت درونیت خوشحال گشتم(میدونمم خوشحالیم‌ مهم نیست نمیخواد بگی)و یاد شانت افتادم و حرفاش!

 

منم امیدوارم و یقین دارم اینجوری میشه:))

(:Keep moving forward

 

خواهش میکنم

پاسخ:
نه ببین جمع ما داستانش اینه که فقط من عکس میگیرم😅
کلا در هر جمعی من فقط عکس میگیرم
کاش قدر عکس ها رو بیشتر بدونیم
مرسی که خوشحالی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی