پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بزرگ شدیم ولی پیر نه :))

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

خب یکم آذر ماه رو به شما خودم و تمام آدم های جهان تبریک میگم :)

اخرین ماه پاییز دوست داشتنی :)

دیروز اولین مهمونیمو دادم :)) مهمان های دعوت شده ۱۵ نفر و مهمانان حاضر ۱۴ نفر و مهمانی در باغ ، فضای آزاد و فاصله گذاری اجتماعی و مقدار زیادی الکل (استعمال خارجی) انجام شد‍!

 

همه چی به خیر و خوشی گذشت و من خیلی ریلکس بودم-در کمال ناباوری برای خودم :)-

بعد از ظهر بود رو میزو صندلی که تو محوطه بود و هیچ کی اونجا نبود نشسته بودم!هندزفری هامم تو گوشم بود و کتاب ذراتم جلو دستم :) چایی هم یکم اونور تر :)

 

بابامم و عمه‌ام تو سالن نشسته بودن رو مبل :) هر دوشون پیر شدن ولی دلشون به شدت جوون و سرزنده‌س با اینکه کلی مشکلات عجیب غریبی رو از سر گذروندن!بابام که الان دچار کم حافظگی شدیدی شده که فکر میکنم طبیعیه!ینی گذشته های دور بیشتر یادشه تا این نزدیکیا!الان حواس درست حسابی براش نمونده!ولی فکر میکنم طبیعیه و باید بهش زمان داد و کنارش بود!

عمه‌ام هم ۳۰ سال پیش شوهرشو از دست داده!وقتی که یه بچه ۶ ماهه داشته!و همین داداشش، که بابای من باشه، و مامانم خیلی کنارشون بودن!

حتی من یادم میاد علی پسر عمه‌ام همیشه خونه ما بود!انقد که من فکر میکردم واقعا داداشمه :)

خلاصه که هر دوشون با یه دنیا درد و یه دنیا تجربه‌ای که از سر گذرونده بودن کنار هم نشسته بودن!بابام تخمه میخورد و عمه‌ام داشت برای نتیجه‌اش بافتنی درست میکرد :)

 

اونور دختر عمه‌ام (که الان خودش نوه داره) تو کانالای تلوزیون میگشت تا یه آهنگ شاد پیدا کنه کنه نوه‌ی فندقِ کوچولوش براش برقصه :)) شوهرشم کنار بابام نشسته بود وگه گداری با بابام هم صحبت میشد!

نوه های عمه‌ام یعنی شادی و شیما کنار ناهید زنداداشم نشستن بودن و از این غر میزدن که زندگی چقد سخته!کرونا چقد بده و فلان :)))

اونطرف تر خواهر کوچه‌ی شادی و شیما ، یعنی کوثر نشسته بود و داشت طراحی های مدرسه‌اش رو انجام میداد :)

اون طرف باغ لابه لای درختا داداشام به همراه شوهر های شادی و شیما نشستن بودن بساط منقل و قلیونشون به پا بود!

 

تو جمع همه سرک کشیدم :))) رفتم بدون اینکه حرفی بزنم کنار هر دسته نشستم و گوش کردم و واسه خودم آنالیز کردم :)))

 

حس عجب و غریبی داشتم!من کی انقد بزرگ شده بودم که مهمونی بگیرم برای اینکه بابا و داداشامو خوشحال کنم؟! :))

کی انقد بزرگ شده بودم که روز قبلش خرید برم.. شبش غذا و میوه و فلان اماده کنم!و ساعت ۱۰ صبح تمام چیزایی که میخواستم واسه مهمونی رو اماده کرده باشم؟

حس خوبی بهم داد!

یه نیگا به جمع انداختن کافی بود تا ببینم چقد خانوادمون عوض شده!

ما چقد مذهبی بودیم!و چقد سر کوچیک ترین چیزها گریه و بحث و دعوا بود ولی الان همه کنار هم بودیم هر کسی هر مدلی که دوست داشت بود!عمه ام چادر گل گلیشو سر کرده بود و از ما میخواست تا خوش بگذرونیم خودشم زیر لب ذکر میگفت وقتی بیکار میشد!

بابای شادی که من یادم میاد قبلا به شدت مذهبی بود و با همه چی برخورد میکرد حالا راحت کنار پسرها مینشست و قلیون و حتی بعضا سیگار کشیدنشون رو میدید و چیزی نمیگفت!
من شادی شیما کوثر و حتی ناهید روزی برای اینکه چادر نپوشیم و اون حجاب لعنتی رو نداشته باشیم چقدر اذیت شده بودیم!

ولی همه چیز الان جای تقریبا خوبی بود :)

و همین باعث شد تو این بدی که تو دنیای عجیب الان هست دلم اروم و خوشحال باشه!و به این فکر کنم که بازم درست میشه!

درسته پیامد های بدی هم داشت!مثلا  شادی دیشب حرف میزد که بخاطر اون دعواها و کمبود محبتی که دیده اونقد زود ازدواج کرده و با اینکه الان شوهرشو دوست داره ولی کاملا از اون ازدواج زود هنگامش پشیمونه!

همین حرفای مفصل شادی باعث شد بیشتر فکر کنم!

راجب اینکه الانم ممکنه بابام اینا خیلی با این طرز زندگی که پیش گرفتم و تو سرمه خوشحال نباشن ولی...

حداقلش اینه که وقتی برگردم عقب نمیگم پشیمونم!نمیگم بخاطر فشار هایی که بهم اومد این راه های اشتباه رو انتخاب کردم!

 

جقد مبینا بزرگ شده!

الان آذره!

یک سال گذشته و مبینا ۲۲ رو دیگه باید ۲۲ سال زندگیشو فوت کنه و به ۲۳ سالگی سلام کنه :)ولی چقد بزرگ شده خداییش :))

و چقد هنوز راه داره واسه رفتن!حس داره واسه تجربه کردن!و کلی بالا پایینای دیگه‌ای که باید ذره به ذره‌اشونو درک کنه 

 

آره!میدونم چقد اوضاع بده اون بیرون!خارج از دیوارای این خونه!میدونم بابام هنوزم گریه میکنه بخاطر نبود مامانم! میدونم اوضاع اقتصادی ادم ها چقد خراب شده!ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم!یعنی هیچ کسی مستثنی نیست!

ولی دلم گرمه و خوشحالم!

از حس هایی‌ که به آدم ها دارم!از کاره هایی که برام میکنن و براشون میکنم خوشحالم!از آدم های معدودی که کنار خودم نگه داشتم!از رشته ام از درسم...از تمرین های بیشماری که خیلی خستم میکنن :)) از همه چی راضیم!

و چقد دوست دارم این رضایت بمونه!همیشه بمونه!وقتی که هیچ چیزی خوب نیست!من و دلم خوب باشیم کنار هم :)

 

مبینا

یکم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۱
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی