مبینای این روزها :)
این روزا با شروع کردن یکم مشکل دارم
یعنی فکر میکنم سخت ترین قدم اولین قدمه!
دیگه وقتی اولیشو برداری میافتی تو سراشیبی اتفاق، نه؟
حتی این روزا فهمیدم که شروع روز هم برام سخته!
نمیدونم چرا عادت لعنتی به خبر گرفتن از محیط دارم وقتی هنوز چشمام بستس!
میخوام این عادت رو کنار بزارم!اینکه بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار میشم سراغ گوشیم نرم!و تلپی نیافتم تو دنیای مجازی :/
یه اچیومنت جدید داشتم :)
دیروز داداشتم قریب به ۲ ساعت بام حرف زد! و یه چیزایی میگفت لا به لای حرفاش که من قبلا میشنیدم فاز و نول قاطی میکردم :))) بعد گذاشتم حرفاشو زد...با لبخند نیگاش کردم وقتی حرفی میزد که به مزاقم خوش نمیومد میگفتم ببین این حرفت درست نیستا!و بعد میذاشتم دفاعیاتش رو بکنه! وقتی حرفاش تموم شد! شلینگو وا کردم و در خونسردی و ادب تمام شستمش :)) بعد جالب بود برای اولین بار دیدم که دیگه جوابی نداد! و منم اصلا عصبی نشدم!
حتی بعد از حرفامون نشستیم دو ساعتی ۴ تایی بازی کردیم! مبینا اینجوری عوض شده :)))
اقا داشتم به این فکر میکردم که واقعا میشه به روزای عادی برگشت؟!من حس میکنم هیچی مثل قبل کرونا نخواهد شد!نمیدونم چرا انقد قویه این حسم!البته نمیدونم خوب تر میشه یا بدتر!ولی واقعا حس میکنم عادی زندگی کردن دیگه یادم رفته :))))
جدیدا راجب هر چی با پویان حرف میزنم تهش به این نتیجه میرسیم که باید بریم کار کنیم که زودتر بریم :))) و بعد هر دو محو میشیم :))
لازمه از این تریبون اعلام کنم که خوشحالم که تو این برهه از زندگی آریا رو در این نزدیکی دارم :) آممم نمیدونم راستش این ارتباطات صمیمی که پیش میاد چقد دوام داره!ولی حقیقتا خوشحالم میکنه این حرفایی که یهو تخلیه میشن!یا حتی حرفایی که یهو میشنومشون :))
بنطرم هر آدمی یه همچین چیزی تو زندگیش میخواد!یکی که بهش اعتماد داشته باشه به قدر کافی و "بتونه" حرفشو بهش بزنه، نه؟
بیتابانه دلم واسه همه چی تنگ شده!واسه املتهای بین دو کلاس! واسه خنده های ۶ عصر به بعد! واسه قهوه خوردن تو ویو! واسه بوفه مرکزی رفتن و پیتزا مرغ خوردنامون :)) حتی واسه همین چیزای اخیر!باید اعتراف کنم واسه ارتش رفتنمون هم دلم بدجوری تنگ شده :)))) یا حتی رفتن به اون کافه دایس و اون دتاکس های عجیبش :)))واسه گه گداری که کوه میرفتیم!
واسه اون بستنی خوردن تو توچال که فراینده اینجوری شکل گرفت که تو راهرو دانکشده داد میزدیم که داریم میریم توچال بستنی هر کی میخواد بیاد :))))
حتی حتی دلم واسه روز فیزیکا هم تنگ شده!
یا حتی واسه کلاسای دکتر حسینی که هیچی نمیفهمیدم :)))
خلاصه که من اینجا بس دلم تنگ است! و چقدر خوشحالم چقدر خوشحالم که انقدر لحظه های خوب و قشنگ با حال خوب تو ذهنم دارم :)
به سبزی ایمان داری؟به خوب شدن حال دل؟ به اروم بودن روح؟به سادگی و زیبایی؟
به یه جمله عجیبی باید اعتراف کنم...
این روزا خیلی دنبال این بودم که مبینای لعنتی چی میخوای که خوشحال شی؟خوراکی؟جوراب؟گوشی؟خرس؟لباس؟
و به هر چی که فکر میکردم هیچی نمیخواستم! این عجیب ترین اتفاق تو دنیامه!
به هر کدوم که فکر میکردم میدیدم الان وقتی نیست که بخوامش!بعدم اونقد واسش شوقی نداشتم!
اولش به این فکر کردم که از اثرات افسردگیه!
ولی بعد دیدم نه ، شاید از اثرات بزرگ شدن باشه :)
مثلا وقتی میدونم گوشی دو سه تومنی من نیازهامو برطرف میکنه چرا باید گوشی سی تومنی داشته باشم؟دوست ندارم داشته باشم؟چرا دوست دارم!ولی آیا میخوام؟ خیر :)
جالب نیست؟
من فقط الان شاید یک چیز میخوام!اونم بودن کنار ادمایی که دوسشون دارم!و فقط همین :)
(....منظورم جدای از نیاز های انسانیه :))) ...)
خلاصه که دارم بزرگ میشم کمکم :)))