پس از طوفان :)
اومدم از مشاور بگم!
بهتر از اونچیزی بود که فکرشو میکردم!
میدونی داستان اینه کهادم وقتی تو فشاره دلش میخواد بناله!بعد یه وقتایی دیگه اونادمایی کهمیتونی براشون بنالی ظرفیتشون پر میشه یا اصن خطر پرشدن ظرفیت هست
برای همین کمترین کمکی که میتونه این روانشناسه به من بکنه اینه که هفتهای یکبار زار بزنم پیشش بدون اینکه به این فکر کنم که ولم میکنه یا نه :))
ادامه میدم تا ببینم چیزی بهتر میشه یا نه :)
دیروز بعد از مدت ها با شاهین حرف زدم :) دلم واسش تنگ شده بود!
داشتم فکر میکردم جالبه که با وجود ایییین همه فاصله ۷ ساله باش دوستم :)
میدونی الان که برگشتم دزفول میفهمم که این تهران اومدنام باعث میشه دلم بیشتر تنگ بشه :))) ینی وقتی میرم اونجا دلم نمیخواد برگردم!
دوست ندارم تموم بشه!
وقتی هم که برمیگردم تا مدت ها تو همون حال و هوام :)
مدام دارم عکسای اون دو روز رو نیگا میکنم!
و حسرت اینو دارم که چرا جدیدا کمعکسمیگیرم؟ باید بیشتر عکس میگرفتم!چهارشنبه پنجشنبه جمعه!
یه سری حس ها رو دوست دارم نگه دارم واسه همیشه تو یه کادر :) شاید نشه ادم ها رو نگهداشت!
شاید نشه چیزیو کنترل کرد خیلی!
ولی میشه اون حس ها رو قاپ کرد ! برق چشم ها و حال خوش رو :)
دارم روز شماری میکنم که ماه بعد برسه!بازم بیام تهران :)))) احتمالا اگهاینو به احسان بگم دیگه فوشم بده :))) همینجوریش کلی مسخرم میکنه!