پشمام :)
امروز صبح خواب موندم و دیر پاشدم!
نتونستم دو سه تا نوت اخر ذرات رو بخونم و بعدم ساعت ۱۰ و نیم وقت مشاور داشتم!
جدی مشاور خوبیه و من دوسش دارم!
وقتی امروز میگفت که من قرار نیست کاری برات بکنم و صرفا عملکرد یه چراغ رو دارم خوشحال ترم شدم!
چون معمولا روانشناسا اینجورین که تو مریضی منم دکترم!حالا بیا درمونت کنم!
ولی این دختره (اسمش خیلی سخته) میگفت که این خودتی که همه چیو درست خواهی کرد نه من :)
بعد از مشاور معمولا کیلو کیلو اشک میریزم!چون یهو کلی چیز از خودم میفهمم و دلم برای خودم میسوزه!
ولی امروز بعد از مشاور سریع رفتم سراغ نوت ها و دست و پا شکسته نگاشون کردم!
و بعد یه امتحانی دادیم که تو تاریخ باید ثبتش کنن!انقد که مسخره و عجیب غریب بود!
بعد از امتحان ناهار خوردم و سعی کردم بخوابم!
هی چشمامو بهم فشار میدادم نمیشد!
سعی کردم حرف بزنم!به اریا پیام دادم که بیا حرف بزنیم! ولی دیدم هم اوقات اون تلخه هم من!
بابا هم عین همیشه گذاشت رفت و باز تو خونه تنها بودم!
پاشدم لباس پوشیدم ، کتاب کوانتوم رو گذاشتم تو کوله پشتیم و به سمت ناکجا از خونه زدم بیرون!
من نمیرفتم پاهام میرفت!
یهو دیدم دارم میرم سمت خونهی نگین! نگین دوست ۷ سالهی من که بعد ۴ سالی هست که دیگه عین اون ۷ سال با هم دوست نیستیم!
از اونجایی گذشتم که اولین بار سیگار کشیده بودم :))
با کبریت وسط زمستون :) دزدکی! یه نخ با حدیث! یه پک من یه پک اون :)))
یکم جلو تر
یه کافه بود که دبیرستان بودم میرفتیم ... یه نگار خونه ی قدیمی
جلو تر خیابونی ک بعد از کلاسای فیزیکمون توش پرسه میزدیم!
رسیدم دم خونشون!
مطمئن نبودم حتی خونشون هنوز اینه یا نه!زنگ زدم به گوشیش
بوق اول
بوق دوم!
با خودم گفتم بعد از اون دعوایی که داشتیم شایدم جواب نده! شایدم بگه نمیام ببینمت!شایدم بگه! ولی فرقی نداشت!
حتی نمیدونستم میخوام بهش چی بگم!
فقط میدونستم باید بگم بیاد پایین!
جواب داد بعد از بوق دوم! بعدم اومد پایین!
بازم به صورت ناخوداگاه بغلش کردم!
اون هم عین من کامنتی نداشت!
یه چه خبر گفت منم خبرا رو گفتم یه چه خبر گفتم اونم خبرا رو گفت!
دو هفته از رفتن دوس پسرش به کانادا میگذشت!
۵ ماه از رفتن مامان من به دیار باقی
راه افتادیم و قدم زدیم حرف زدیم
اصن راجب دعوای اخرمون هم حرفی نزدیم!
رفتیم همون نگار خونهه!
نگین سیگار کشید و حرف زدیم
از ترسامون گفتیم
از اینده
از بالا پایین های عجیب زندگی!
بعدم دوباره قدم زدیم تا خونشون!
بهم گفت از الان به بعد دوستیم یا چی؟
نگاش کردم! نه بدم میومد نه خوشم میومد!نه دوست داشتم دوست باشم نه نباشم!صادقانه دهن وا کردمو گفتم هر وقت حس کردیم که میتونیم کنار هم باشیم و خوش میگذره خب همو میبینیم!یا حرف میزنیم یا هر چی هر وقتم نخواستیم خب نمیکنیم این کارا رو :)
و بعد دوباره حرف زدیم تا بابا اومد دنیالم !
پشم هام از خودم ریخته! منشا این کار امروزم مشاورهی امروز بود!
وقتی که داشت ازم سوال میپرسید.....حس میکردم گذشتم درد میکنه! و کافیه!و باید یه جایی این انتقام گرفتن از خودم واسه اون سیاهی بچگی تموم بشه!
یه جایی باید عوض شه اوضاع!
یه جایی باید نگاه کنم به گذشته بدون اینکه بغض کنم!بدون اینکه انقد ازش بدم بیاد
یه جایی باید برسه که تو این شهر قدم بزنم و حس بدی نداشته باشم!
یه جایی باید برسه که به خودم و نیاز هام توجه کنم!
یه جایی باید برسه که ببینم خودم چی دوست دارم؟خودم چی باور دارم؟هر کی هر چی میخواد بگه! واقعا مهمه؟نه!
یه جایی باید برسه که رفتن هر ادمی ، باعث نشه من تمام رفتن های زندگیمو واسه خودم مرور کنمو بگم...دیدی چی شد؟باز یکی دیگه تنهات گذاشت!
یه جایی باید برسه که باور کنم که ادم ها موندنی نیستن و باید از لحظه لذت برد!
یه جایی باید برسه که بی هدف بزنم بیرون و به دلم بگم تو چی میخوای؟ :)
یه جایی باید برسه که خودم جای ادم ها رو تو شطرنج زندگیم بچینم!نه سرنوشت!نه حرفای بقیه!تنها چیزی که مشخص میکنه کی کجا باشه خودم باشم!
پس رفتم سمت خونشون! رفتم سمت ۴ سال پیش! سعی کردم در جهت درست کردنش در جهت خاکستری کردنش قدمی بردارم :)
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که میآید نرم
محو آن اختر شب تاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبارد رنگ.
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرار
خندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ...
ه.الف.سایه
شعر شبگیر :)