پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بچگی

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ب.ظ

امروز روز خوبی نیست! برعکس دو روز پیش که روز خوبی بود!

من یاد نگرفتم که واسه‌ی چیزایی که بابتشون خوشحال میشم ذوق نکنم!و مثل آدم بزرگ ها رفتار کنم!

هر خوشحالی رو بزرگش نکنم و جار نزنمش!چون آدم بزرگ ها اینو ازم خواستن!

من شنیدم تو دنیای آدم بزرگ ها نباید هر حرفی رو زد! نباید از خودت و حال دلت برای کسی حرف بزنی!

من دیدم اینو که تو دنیای ادم بزرگ ها نگران شدن های زود زود بی معنیه!

مثل زنداداشم که آدم بزرگ حساب میشه، خبر بارداریشو به پدرم نمیگه برای اینکه نمیخواد بقیه بفهمن!و داره اون حس خوشحالی پدر بزرگ شدن رو میزاره واسه بعدا!اگه بعدنی نبود چی؟!نباید این پدر بزرگ از این خبر خوشحال میشد؟

آدم بزرگ ها حس هاشونو بهم نمیگن! مثلا نمیگن چقد همو دوست دارن!چون طرف پررو میشه!یا شایدم چون مطمئن نیستن از حسشون!یعنی اینا حرفای اوناس! من نمیدونم مگه حس اطمینان میخواد؟ تو الان میتونی لحظات خوشی با یه آدمی بسازی و میدونی طرف مقابلت به این حس تو نیاز داره!خودتم نیاز داری! دیگه نگفتنش به چیه؟؟چون آدم بزرگی نمیگی؟

یا مثلا آدم بزرگ ها با هم حرف نمیزنن!نمیگن از چی ناراحتن!یا دعوا میکنن یا میزارن میرن تو غارشون! و تو باید ساعت ها منتظر بشینی تا شاید بیان و باهات حرف بزنن شایدم نیان! تو باید دلت ۱۰ هزار بار بریزه چون اون ها آدم بزرگن!

آدم بزرگ ها اینجورین!حرف نمیزنن!چون خیلی خفنن!

آدم بزرگ ها اینجورین که همش میگن صبر کن!خیلی عجولی!

 

تو قاعده قوانین من با همین قد و قواره آدم بودنم، آدم ها حس هاشونو بهم میگن!حتی اگه نیازه گاهی به یک نفر میگن ازش حس خوبی نمیگیرن!با احترام البته! آدم های تو قد و قواره‌ی من اگه یه روزی حالشون خوب نیست و تصمیم میگرن برن تو غار تنهاییشون قبلش به آدم های دیگه فکر میکنن!براشون یه نوشته میزارن مثلا میگن: من به زمانی برای خلوت کردن با خودم نیاز دارم! تو قد و قواره‌ی من منتظر بودن خیلی سخته!و منتظر گذاشتن از بدترین رفتار هاست!

تو قد و قواره‌ی من ذوق هست!اشتیاق هست!سادگی و صداقت هست!هر چی تو دل باشه تو زبون هست!

نمیدونم چرا من هیچ وقت آدم بزرگ نمیشم و بلد نیستم بشم!

چرا هیچ وقت نمیتونم وقتی یکی یهو گوشیش قطع میشه یا یهو میزاره میره رو بیخیال بشم!حتما باید دوباره زنگ بزنم و بگم ببخشید که خدافظی نکردیم! یا حتما باید اون آدم رو پیاده کنم بگم بیا خدافظی کنیم بعد برو!چه واسه یه هفته چه واسه همیشه!

من از این بی‌خبری ها رنج میبرم!

میدونم....میدونم اینو که کارام درست نیست!و حتما آدم بزرگ ها منطقی‌ترن!

ولی اینو نمیدونم کجای راهو اشتباه رفتم که تو این قد و قواره موندم و نشدم آدم بزرگ :)

 

اخه با من چرا؟

منی که با هر حرفت ذوق میکنم!منی که هر چیز مثبتی که از سمتت میاد برام یه معجزس...منی که انقد صاف و ساده باهات حرف میزنم و همه چیو میگم...اخه این کارا انصافانه‌اس؟

هی میخوام یکم بزرگ شم!بگم زود قضاوت نکن!شاید کار داره!شاید خستس!شاید یه چیزی میدونه!

ولی دل من بچه تر از این حرفاس دلبر :))

بیچاره این بچه ... ذوقش خفه شد!اونم تو چند ساعت!

 

و این اپیزود چهرازی که مناسب حال و هواست :

 

سر صُپی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم، جمشید پرید وسط گفت ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای، بیا بشین یه دیقه خسته باش جای این جلافتا سر صُپی.

دستشو تا مچ کرد تو کاسه، گفتی یعنی می خوام بهت بگم دنیای دیوونه ها از همه قشنگه .

بذا دهنت هر چی نداره صفا داره.

پاشدیم تا این فضای خستگیه ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ِ ناشتا بگیرونیم له بشیمو حالمون جا بیاد.

کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم!

پارسال برف زیاد نشست، سردرختیا همه رفتن زیر سرما.

گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ مصب؟

گفت مگه چته باز؟

گفتیم بابا پامون سر صُپی مستقل از خودمون خورده به در سیاه شده.

انصافانه ـَس؟

چشممون به در خشک شده، کسی نیومده ملاقات.

بهار دل کش رسیده…

دل به جا نباشد؛

انصافانه ـَس؟

دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد؟

گردنمون کوتاه شده انصافانه ـَس؟

باز خسته نیستی هی عدس عدس؟

جمشید گفت یعنی میخوام بهت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

پاشو یه دوش بگیر بریز همه رو تو چاهک بره پی کارش.

جاش ماهی دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای. تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط گفت هوی مگه کوری دیوونه؟

تا گفتیم احترامت واجب خاطرخواهی هم سرجای خودش، طرف زنونه اون سر راهروست.

گفت چرا دور دهنت سمنو مالیده؟

گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

باز چرا رفته ای؟

برگشته نیستی، خاصّه در بهار؟

گفت کوری دیگه!

کور نبودی سوال نمی کردی.

اونور کن روتو سرم بازه، تو دلم رخت می شورن.

اومدیم بریم تو در گاهی حموم، پامون دوباره گرف به در.

هیشکی نبود ببینه، مرد کوه درده!

خواستیم بکشیم به مصّب ِ جد و آبادش چند تا آب نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا میزنه ملاقاتی داری ملاقاتی داری ملاقاتی داری.

پوشیده نپوشیده زدیم تو راهرو.

دلبر پرید وسط گفت یعنی میخوام بهت بگم کوری دیوونه.

جمشید بهش گفت اذیتش نکن خوب میشه مرخص میشه.

نگا گردنشو شده یه متر.

راهرو رو می رفتیم رو به حیاط، یکی از تازه واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته ایم.

شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟

جمشید از پشت سر گفت یعنی میخوام بت بگم هنوز خوشگلیاشو داره.

تو دلمون گفتیم جمشید کله پدرت از بس دیوونه ای.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۱
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی