سهشنبه عجیب
دیروز اینجوری بود که پاشدم رفتمدانشگا تا ببینم درس ها رو میشه درستکرد یا نه!
تو اتاق هوشیار بودم که سپنجیو دیدم و از هوشیار خدافظی کردم بالاخرهبعد از مدت ها با کلی خبر و حال جدید رفتم پیش سپنجی!
کلی با هم حرف زدیم!و بازم تکرار کرد جمله همیشگیشو: من اگه دختری مثل تو داشتم چقدر بهش افتخار میکردم و خوشحال بودم از داشتنش، همونطوری که الانم خوشحالم و بهت افتخار میکنم و مثل دخترمی :)
با هم حرف زدیم خیلی زیاد و تو همون حرف زدنا گوشیم پیام اومد که دیدم نمره ذرات اومده...
دیگه با سپنجی هم خدافظی کردم و نمره ذراتمو دیدم! ۱۱ :) هبچ حس خاصی نداشتم!
واسمم فرقی نداشت!آریا به شدت عصبی بود! داشتم دنبال پیدا کردن آدم واسه آز اپتیک میگشتم که رسید دانشگا و رفتیم پیش خلج!
خجلم کلی باهاش حرف زد اما خیلی اروم نشد
برگشتیم دانشکده کلی همه با هم حرف زدیم رفتیم با شهو حرف زدیم با پویان حرف زدیم...
فایده نداشت!آروم نمیشد!
رفتیم کهناهار بخوریم!گوشیو برداشتم به زهرا زنگ بزنم ببینم اخرش کارش درست شد یا نه!کهدیدمدارهگریه میکنه!میدونستم وقتی خیلی بهش فشار میاد اینجوری میشه!منم رفتم پیشش تا اگه به کاری نیاز داشت پیشش باشم!وقتی رسیدم دانشکده برق کاراشو کرده بود و اروم تر شده بود
یکم پیشش بودم و بعدم رفتم ویو پیش بچه ها تا ناهار بخورم!
و فکر میکم قصه دیروز از اینجا شروع شد!
علیرضا مثل همیشه شروع کرده بود به درستکردن یه اتیش کوچولو طور!
بقیه هم ناهارشونو خورده بودن!منم یکم خوردم و رفتم کنارشون!بازم چرت و پرت گفتیم و اینا تا اینکه همه ولو شدیم!حال عجیبی بود اصن دوس نداشتیم که بریم! ینی اوضاع به کام بود! اتیشی که گرممون میکرد زمین هم نرم و خوب بود و هممون ولو بودیم!
آهنگ هم که گذاشته بودم...
آریا میگفت آهنگ خارجی بمرانی رو بزارم!
منم گذاشتم!واقعا بدم میاد از آهنگاش ولی خب!نمیدونم چی شد!همه دراز کشیده بودن من نشسته بودمکنار رضا اریا هم سرش رو پام بود!چشمم افتاد به تهران! این اتفاق بعد از تماس بابام بود که گفت برگشتن دزفول! یه نگاه به ویو تهران یادم اورد الان بهمنه!یادم اورد مامانم رو! تولد پارسالش رو!۲۰ام بهمن پارسال رو که تنهاش گذاشتم! رفتنش! بابام رو! حس کردم سرم داره گیج میره!
علیرضا اون گوشهداشت سیگار میکشید!
پاشدم سر اریا رو گذاشتم رو پای رضا و رفتم که یه سیگار ازش بگیرم!
بهم نمیداد!دلیلشم این بود ک به ارشیا داده و ناراحته!وقتی شنیدم جالب بود برام!چقد ارشیا دور شده!
بهش گفتم بده بابا منبا یه سیگار تو سیگاری نمیشم قبلنم کشیدم!خلاصه داد!
سیگاره رو کشیدم و هی فکر کردم بهش! به بدبختیا و فشارای این ترم لعنتی!به اخرش و نمره ها!به تهران!به آهنگ خارجی!به حرفای سپنجی!به رفتن!به دوستام!
سیگارهتموم شد دراز شدم!اهنگی که گذاشتم این بود: جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن....
برگشتم به اریا نگا کردم مچاله شده بود و رضا میگف خوابه!
منم اروم میخوندم!و حس عجیبی داشتم! انگار زمان برام متوقف شده بود!انگار دنیا برای لحاظاتی مونده بود! حسم رو داشتم با تمام سلول هام درک میکردم!
اهنگ تموم شد!اهنگ بعد رو علیرضا گذاشت!آریا هم بیدار شد و من به شدت لرز گرفتم!
نمیدونم دلیلش چی بود!ولی حس میکردم بدنم سرد نیست!انگار مغزم یخ زده بود!شایدم دلم!نمیدونم!بازم حس عجیبی بود!رضا و اریا سعی در گرم گردنم داشتن!علیرضا آتیشو خاموش کرد و برگشتیم دانشکده!
بازم یکم اونجا ولو شدیم و بعد حرکت کردیم سمتتجریش!
دو به دو حرف میزدیم!من و فرهنگ
آرش و رضا ، آریا و علیرضا!
یاده اون موقع ها افتادم!یاده تولد رضا که رفتیم قیطریه! سحر و ارشیا!تعدادمون همین بود!جنسیت ها هم!ولی الان اون ادما نبودن!
ترکیبا عوض میشد! هرکسی با کس دیگه ای همقدم میشد و شروع میکرد حرف زدن
این قدم زدنا باعث میشد آریا بیشتر فکر و ناراحتیشو خالی کنه تو خیابونا و رد شه!
رسیدیم لمییز...رفتیم تو!توی لمییز حرفای جالب دیگه ای زده شد!
سوال آریا این بود:ده سال بعدتونو چطور میبینین؟
آدمای مختلف حرفای مختلفی زدن!به حرفای هم گوش کردیم!و به حرفای هم فکر کردیم!
رضا تمام حرفش این بود که باید از لحظه لذت برد و تلاش داره اینجوری زندگی کنه!
علیرضا یه زندگی با لذت میخواست که نیازهاشم برطرف کنه!دنبال آرامش بود!
فرهنگ فقط یه تصویر داشت یا حداقل فقط تصویرشو گفت!
آرش هم از تصویرش گفت و حسی که میخواست داشته باشه!
آریا حرفش این بود که نمیدونه!
و من همه تصوراتمو ریختم بیرون :))) جالب بود واسم فکر میکردم من خیلی دیتیل های کمی از آینده دارم تو ذهنم! ولی خیلی از بقیه جزئی تر بود!یه جزئیات در کلیاتی بود :))))
این وسط تو این مبحث دیدمون از آینده خیلی چیزای عجیبی شنیده و گفته شد!که ادم ها درک موضوعات براشون سخت بود!
شنیدن فکر آدم ها حس عجیبی میده!وقتی میبینی یه عده ای هستن که کاملا باهات متفاوت فکرمیکنن حس جالب و عجیبیه وقتی هم میبینی یه عده هستن که چقد میفهمنت و با تکون دادن سر دارن تاییدت میکنن یه حس شیرین و عجیب دیگس!
بابام زنگ زد گفتش که جمع کن برو خونه دیگه دیره :) منم جمع کردم که برم!
اون یه ذره راه تا میدون رو رفتیم و سر میدون تصمیم براین شد منم با بچه ها برم سمت شرق و برم خونهی خالم!
و دوباره عین همیشه پیاده راه افتادیم!زندگی ما لای این قدم زدنا جریان داره فک کنم :)
دوباره حرف فکر حرف فکر....مغز ادم تخلیه میشه خداییش!
بعد از لمییز دیگه اون حس کلافگی و ناراحتی تو چشمای آریا نبود!میخندید و حرف میزد!
حس جالبیه! انقد یه جمع بمونن کنار یه آدمی تا حسای بدش بره!بنظرم آدم باید کیف کنه از داشتن چنین چیزی :)
یه چیزی کهتو امروز برام جالب بود آرش بود!میگف که به چیزی فکرنمیکنه ولی من حس میکردم مغزش به شدت درگیره!و شاید باید کیلومتر ها قدم بزنه تا بتونه کنار بیاد با چیزایی که تو سرشه!کم حرف میزد!و فقط شنونده بود!حتی گاهی حسمیکردم نمیشنوه!و تو دنیای خودشه!
حضور علیرضا رو خیلی دوس دارم!اینکه انقد تلاش میکنه واسه ارتباط برقرار کردن و یادگرفتن!اینکه میبینم علیرضا جز بحث درسی چیزای دیگه ای هم میگه!
من از آدمایی که راه خودشونو خودشون میسازن و با سختیاش کنار میان خیلی خوشم میاد :)
در آخر باید بگم سه شنبه عجیبی بود :)