اوردوز یا پاشدن ؟
۶ ماه پیش یکی دو هفته بعد از فوت مامان نمیتونستم حجم زیاد غم و غصه رو تحمل کنم!
کلا هر آدمی واسه هر حسی مثل عصبانیت عشق ناراحتی خوشحالی یه ظرفیتی داره بنظرم!و بعدش اوردوز میکنه!ظرفیت تحمل من برای غم و ناراحتی به شدت پایینه!یعنی من اینجوریم که ناراحت شدن از یه چیزی ده برابر بقیه آدم ها بروز میکنه ازم!
و کلا تحملشم ندارم یهو اوردوز میکنم :))
حالا فرقی نداره ناراحتی واسه اتفاقات زندگی خودم باشه یا دیگران برام بگن!یا مخلوطی از هر دو!
خلاصه که اون موقع که خیلی فضا ناراحت و غمگین کننده بود من اوردوز کرده بودم!بروز دردم برام مشکل شده بود!هفته های اول همه گریه میکردن من نیگاشون میکردم! حتی بغض هم نداشتم!یا به همه چی این اتفاق فکر میکردم جز مامانم!به بابام فکر میکردم به کارای خونه به مراسمات و ... ولی به خود مرگ اصلا فکر نمیکردم!نمیتونستم فکر کنم!هر وقت فکر میکردم حالم به شدت بد میشد! یادمه یه شب نشستم به مامان فکر کردم و تا صب از ترس و لرز داشتم میمیردم!
اون روزا برای اینکه حواس خودمو پرت کنم از موضوع اصلی چند تا کار رو شروع کردم!
اول شروع کردم کتاب خوندن! تو اون یکی دوماه دو سه تا کتاب خوندم! برای من مدت زیادی از آخرین بارایی که کتاب های غیر درسی خونده بودم میگذشت!
بعد شروع کردم به عادت خوب درست کردن!تلاش برای ورزش کردن و تلاش برای روتین پوستی داشتن!
نقاشی کشیدن دوباره!بوی رنگ!
آذر ماه رفتم موهامو کراتین کردم! و این آخرین تلاش هام بود!
الان از آخرین تلاشم داره دو ماه میگذره!و من الان دارم حس میکنم که چقد باز به این چیزا احتیاج دارم!
به اینکه به خودم برسم!حواسم به خودم باشه! انگار وقتی به بدنم توجه و مهربونی میکنم بدنمم باهام مهربون تره و ظرفیت تحمل دردم بیشتر میشه!
وقتی بهش فکر میکنم این ۶ ماه قد ۱۰ سال واسم اتفاقات مختلف افتاده!
بالاخره تمام چیزایی که مدت ها براشون انتظار کشیده بودم جواب دادن!دونه دونه جواب دادن!
بعد از سال ها رابطم با داداشم خوب شده!
بعد از ۶ سال خواستن فروش خونه و خرید خونه تو تهران بالاخره موفق شدیم!
بعد از ۵ سال داداشم اینا بالاخره بچه دار شدن!
بعد از ۴ سال تلاش بالاخره معدل خوب گرفتم!
بعد از ۳ سال تلاش بالاخره جوری لباس میپوشم و جوری میگردم که دوست دارم!
بعد از ۲ سال کلنجار رفتن بالاخره خانوادم رضایت نسبی واسه اپلای کردنم پیدا کردن!
بعد از ۱ سال دوست داشتن بالاخره جوونه زد!
بعد از ۶ ماه بالاخره خوب غذا درست میکنم!
میدونی.... فقط کافیه بخوای....دیر یا زود به چیزی که میخوای میرسی :) شاید الان واسه خیلیاش دیر باشه و اگه مامانم میبود خیلی قشنگ تر بود!آره ... ولی حداقلش اینه که اتفاق افتاد حتی اگه نیست :)
علارغم تمام منطقی که بهم میگه آدم ها وقتی میمیرن تموم میشن و حرف زدن راجب دنیای دیگه از تصورات آدم های خواهان جاودانگیه ، حس میکنم مامانم هست و خوشحاله! البته فکر میکنم علیرضا درست میگه!مامانم تو ذهنمه! این یادشه که خوشحاله! نمیدونم :)
پس باید یه بار دیگه پاشم نه؟
اینبار قوی تر! این بار محکم تر از قبل :) چون من از تجربه هایی جون سالم به در بردم که خیلیا ندارنش :)
این ترم ترم آخره و باید تمام تلاشمو بکنم تا توی اوج با کارشناسی فیزیک بهشتی خدافظی بکنم!
چون هیکل واسم خیلی مهمه و چون حس بهتری میگرم از لاغر بودن باید تلاش کنم تا به وزن مورد نظرم برسم :)
اسباب کشی در پیشه و ترم سنگینیه!پس باید از الان که همه چی سبک تره یه کارایی بکنم!
چون حالمو خوب میکنه بیشتر به خودم اهمیت بدم! اگه لازمه چکآپ برم یا آزمایش بدم!اگه لازمه مراقبت کنم!
این ترم که تموم بشه باید زبان خوندن رو هم شروع کنم!
سعی کنم روابطی که داره با سختی و زحمت کنار هم نگه داشته میشه رو قشنگ تر کنم! خاطره بسازم و از لحظه هام لذت ببرم :)
شاید سال اخری باشه که پیش خانوادمم...پس باهاشون مهربون تر باشم....بیشتر کنارشون باشم و به فکرشون باشم...
چون حس بهتری میگیرم بیشتر به آدم ها کمک کنم!
و حتما حتما جاهایی که دوست دارم برم رو بنویسم تا از قلم نیافتن :)
و زندگی بنظرم همینه پاشدن بعد از هر بار با مخ رفتن تو زمین :)