توجه
وقتی بهش فکر میکنم من برای درست کردن چیز ها نیستم اصن!
یعنی توانایی درست کردن ندارم!
فقط میخوام که چیزی باب میلم باشه!اگر نبود؟ ناراحت میشم :)) فقط همین!
دیشب محسن دست گذاشته بود رو یکی از نقطات حساس من :) میگفت بابا فلانیو از تو بیشتر دوست داره :)) و این شروع ماجرا بود! منطقا باید قبول میکردم!اون فلانی ها مامانش ، زنش و نوهای که هنوز نیومده بود!
ولی من نمیتونستم... من اذیت شدم!
داستان اینه: وقتی از مرکز توجه خارج میشم بهم میریزم!
این خیلی بده!
من که قرار نیست همیشه مرکز توجه باشم!
این شوخی محسن دقیقا بعد از دانشگاه بود!دانشگاهی که باز هم این حس بهم دست داد که تو مرکز توجه نیستی!که خب بازم منطقی بود!ولی من همچین مواقعی اصن منطقم خاموش میشه!
دیشب خوابم نمیبرد!همش به این فکر میکردم ریشه این رفتارم از کجاس؟چرا شبیه عقدهای هام؟ با اینکه من همیشه مرکز توجه بودم!
یعنی تو فامیل با اینکه هم سن و سالام کم نبودن ولی مرکز توجه بودم همیشه!چون زبون عجیبی داشتم!
تو مدرسه هم همینطور...
تو خونه خودمون هم که هم ته تقاری بودم هم تنها دختر و بعد از کلی وقت به دنیا اومده بودم :)
الان مشکلم همه آدم ها نیستن! فقط تعداد انگشت شماری!دوست دارم براشون تو اولویت باشم!توجهشون رو ببینم!
مثلا یه رفتاری از بابام خیلی اذیتم میکنه! وقتی که بهش زنگ میزنم میگم بیا اینکارو بکنیم داداشمو میفرسته! یا تنهام میزاره وقتی بهش نیاز دارم!
بعد داشتم فکر میکردم که مدتی بود این حس واسم کم رنگ شده بود! یعنی اونقدا هم مهم نبود که واسه کسی خیلی مهم باشم!نمیدونم کدوم اتفاق این مدت باعثش بوده!
شاید کم شدن اون توجه خیلی زیاد مامانم باعث شده من این توجهو از بقیه آدم ها بخوام!
شاید شرایط و فشار های عصبی باعث شده به یه منبع توجه نیاز پیدا کنم تا یه ذره حواسم پرت شه!
شاید این مدت کسی واسم قد الان مهم نبوده و الان اون یه سری ادم مهم تر شدن...
نمیدونم...هر چی که هست انرژیمو گرفته!