پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بده بستون

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۵۵ ق.ظ

دیروز عصبی شده بودم،اونقدری که میلرزیدم! سر یه اتفاق خیلی تکراری!

ولی انگار دیگه ظرفم پر شده بود!باید منفجر میشدم!

به حموم پناه بردم!حالمو خوب نکرد!پاشدم ارایش کردم!یه ذره هم حالم بهتر نشد!از خونه زدم بیرون!هیچ هدف خاصی هم نداشتم!

پیاده راه افتادم تا رسیدم سر چمران!

از اونجا هم سوار بی ار تی شدم به سمت پارک وی!

یه چیزی از ته دلم منو میکشوند سمت هفت تیر!سمت کسی که میدونستم فقط چند لحظه دیدنش حالمو عوض میکنه!

تو راه که داشتم میرفتم کلی اشک ریختم...با خودم فکر میکردم اگه ببینمش بغلش میکنم و تو بغلش گریه میکنم تا اروم شم!

ولی داستان یه طور دیگه شد!من رسیدم هفت تیر! تو پیامای خاک خورده ادرس خونشونو پیدا کردم رفتم سر کوچشون!

احتمال دادم شاید ناراحت شه از کارم!یا اصن نتونه بیاد بیرون!

هر چی هم بهش زنگ میزدم انتن نمیداد!

با بدبختی تونستم بهش دسترسی پیدا کنم...ولی همون یه ربعی ک تو کوچشون منتظرش بودم اشکام تموم شد!و لبخند شده بودم و منتظر تا بیاد :)

وقتی اومد اصن تو بغلش نپریدم ک گریه کنم!!!بجاش پشت سرش راه افتادم و قدم زدیم!و عین همیشه شروع کردیم به حرف زدن!!!!

 

اصن انگار مبینای توی خونه با مبینای توی هفت تیر از زمین تا اسمون فرق داشت!

رفتیم یه کافه نشستیم یکم راجب گرانش بحث کردیم!یکم نیگاش کردم...دلم ضعف و اینا رفت :)

بابام زنگ میزد پشت هم!چون با ناراحتی زده بودم بیرون نگران بود!

من ولی از هفت دولت ازاد بودم ... من اریا رو میخواستم که بشینه رو صندلی کناریم و همینجوری چرت و پرتای همیشگی رو بگیم بهم :)

من کافه آنسو رو میخواستم با دیزاین قدیمی طورش و اون تراسش تا اروم شم!

من نه سیگار میخواسم نه دخانیات دیگه ای! من برای از خود بی خود شدنم برای عوض کردن حالم فقط یه اریا رو میخواستم تا باش قدم بزنم و از بودنش خوشحال شم :)

این اولین باری بود که دوتایی بیرون میرفتیم!یکم ویرد طور بود :) ولی خب اونقد اون حس خوبه بود که نمیتونستم به هیچ چیز منفی دیگه‌ای فکر کنم!با هم قدم زدیم...باور کن یادم نمیاد از کجا ها گذشتیم...فقط چشم وا کردم دیدم ساعت یه ربع به ۹عه و ما تو تازه رسیدیم بلوار کشاورز! :)

فکر کنم خیلی کم پیش میاد برای من که انقد غرق بودن در لحظه باشم که عکس نگیرم!انقد غرق بودن در لحظه باشم که‌ هیچ جوری ثبتش نکنم!ولی معمولا وقتی با اریا تایمی رو هستم هیچ چیزی رو ثبت نمیکنم!

همش این توعه :) توی مخم :) و هی هر روز جلوی چشممه :))

 

تو حرف هایی که میزد از کرونا گفت...

راستش الان که بهش نیگا میکنم اونقدا هم بد نبود!یه خوبی هایی هم‌داشت!

اربا داشت میگفت که بازدهی خیلی بالاتر رفته!

و منم داشتم ترم پیش با ارشیا حرف میزدم که نمیدونم علت بهتر شدن نمره ها اینه ک صرفا مجازی طوره مثلا راجت تره یا واقعا بازدهی بالاتر رفته؟

‌کرونا مامانمو  ازم گرفت

ولی جاش اریا رو بهم داد :)

سحر رو گرفت

ولی بهم معرفت و جمع رو یاد داد!

ازادی نسبی و بیشترمو گرفت

ولی بهم محکم بودن و مقابله کردن با بالا و پایین ها رو یاد داد :)

 

اریا میگفت سوالت اشتباس!نگو چرا اینجوریه!بگو خب حالا اینجوریه ،من میتونم چیکار‌ کنم؟ :)

 

اره درسته که الان دارم دارک ترین روزا رو میگذرونم....ولی همزمان دارم شیرین ترین حس هامو هم میگذرونم!

وجود اریا به کنار!حس عمه شدن :) این تایمای زیادی که کنار باباعم و همیشه دوست داشتم دو تایی کلی با هم کار‌کنیم و الان داریم میکنیم! حس بهتر شدن تو زندگی تو درس!حس تغییر و نو شدن! حس خودم بودن بیشتر از قبل!

 

راستش خب اینا هم چیزای کمی نیست :)

 

انگار که یادم رفته بود‌ دنیا همینه :) بده...بستون!

 

من باید نور رو ببینم و برم سمتش...هر چقدم ک دور و برم تاریک شده باشه....من دنبال نورم...دنبال اونی‌ که میخوام بشم :)... و یه روزی این اتفاق می.افته...

 

مبینا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۱۹
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی