دلِ تنگ
بهش که فکر میکنم ناراحت میشم که چرا برات گریه نکردم مامان...
چرا نفهمیدم نیستی!برای "همیشه" نیستی دیگه؟
من نمیدانستم معنی هرگز را...
۹ ماه هرگزه دیگه نه؟بسه هرگز شد برگرد...
امروز لا به لای کارا وقتی داشتم جارو میکشدم و حس میکردم دیگه اعصابی ندارم بهت فکر میکردم!به این که چقد زحمت هاتو نمیدیدم مامان...
به اینکه چقد همیشه دو قورت و نیمم باقی بود!
رفتم پیامانو خوندم!دعواهامونو....دوست داشتن گفتن هامونو! صداتو شنیدم!فکر کنم تنها ویسی که دادی به کسی!
به دلخوریای کوچیکت نگاه کردم!
به نگرانیات!
چقد همیشه نگران بودی! :)
چقد الان هیچکی نگران نیست!
میبینی ساعت ۹ و نیمه و من تنهام تو این خونهای که شبیه جهنم سرده و کسی نگرانم نیست :)
مادر بودن واقعا چیز بزرگیه!تازه دارم میفهمم چقد ایثار میخواد! چقد مفهوم قبول کردن خانواده بزرگه!
دلم تنگ شده! کسی میدونه باید چیکار کنم؟
جایی هست برم و باشه؟
کاری هست بکنم و برگرده؟
مگه میشه ...مگه میشه هیییییچ راهی نباشه؟
من باید چیکار کنم....
آدم ها دلتنگ که میشن چیکار میکنن!؟