چی شد که اینجوری شد؟
من کی انقده لال گشتم؟ :))
دیروز هیچکسی نبود :) یعنی آدم هایی که نرمالی باهاشون صحبت میکنم! من هم مشکل خاصی نداشتم به کار ها و زندگیم رسیدم!
بعد عصر داداشم گفت میای بریم قدم بزنیم؟منم دیدم زیاد تو خونه نشستم گفتم باشه!
رفتیم و بعد از کلی سکوت برگشتم گفتم بنظرم من خیلی بیخودی صادقم!
یعنی اگه کسی ازم چیزی بپرسه با خالصانه ترین حالتم جواب میدم! حتی اگه به ضرر من یا طرف مقابلم باشه!
اونم میگفت اره که خوب نیست! و به یه موضوع دیگه اشاره کرد ! اینکه هر چیزی رو نباید به هر کسی گفت!
بعد شب شد منم داشتم با اریا حرف میزدم! گفتم داداشم اینو میگفت! بعد اونم میگفت اره منم نظرم همینه!اصلا چرا باید کسی ازت چیزی بپرسه؟
من هی فکر میکردم هی نیگا میکردم به صفحه نورانی گشیم وسط شب :) میگفتم من نمیتونم!
بعد از اینکه اریا خوابید من نتونستم بخوابم!و بازم بیدار بودم! و فکر میکردم که واقعا من چقد عوض شدم!
من دیگه اون مبینایی نیستم که همش دوست داشتم با ادم ها حرف بزنم!
و همه چیز دقیقا بعد از سحر اتفاق افتاد!
وقتی رابطم باهاش کم شد دیگه هیچ کسی رو بجاش نذاشتم تا براش همه چیز رو فارغ از قضاوتی که میکنه به سبک خودم تعریف کنم!
یعنی اون اولای دانشگاه که هیچ دوستی نداشتم!بعد از امیر همه چیز رو برای زهرا خیراندیش میگفتم تا اینکه اون ترم برگشت کرمان و نبود!و بعد از اون سحر کسی بود که من همه چیز رو باهاش درمیون میذاشتم!
وقتی سحر کم رنگ شد ارشیا ادمی بود که باهاش درد و دل میکردم و باز هم داستان هامو میگفتم!
ولی از یه جایی به بعد نبود!
دیگه نمیشد هر حرفی رو با ارشیا زد مثل سحر!
و بعد کم رنگ شدن ارشیا!
و بعد مبینا :)
الان با کس خاصی حرف خاصی نمیزنم!حتی نیازشم حس نمیکنم!اینکه همیشه چیز ها رو تعریف کنم!
الانم حرف میزنما! ولی خب خیل یخلاصه طور دیگه با اون تفضیل نیست!
مدت هاس روابطم و کار هام رو خیلی برای کسی باز نمیکنم!
راه خودمو میرم!
و نظر خودمو میگم!و عمل میکنم!
این مهمترین پارتشه!
که تا جایی که میتونم کاری که میخوام رو میکنم :)
اره من بیدار موندم بعد از اریا و به این فکر کردم که چقد من عوض شدم!
انقدی عوض شدم که هر چیزی رو تو اینستا پست نمیکنم برخلاف قبل که هر جایی میرفتم رو عکسش رو میزاشتم! اینقدی عوض شدم که بعد از یک هفته نصب توییتر فقط یه توییت گذاشتم!اونم خیلی معمولی :)
الان روزهام اینطوریه!
تا همین حدودای ۶ ۷ بعداز ظهر درگیر کارای خونه و زندگیم مثل اسباب کشی و غذا پختن و اینجور کارا!
بعد از اون تایم مبیناس :)که کتاب بخونه فیلم ببینه یا درس بخونه :)
یه حس صلحی با زندگیم دارم!خوبه! هر چی که هست اوکیه!تو مسیریم که میخوام!و داریم میریم جلو :) خوبه !
ولی کلا میتونم از این تغییراتم یه کتاب بنویسم :)))) یعنی حس میکنم هیچ کی انقد تو دو سه سال تغییر نکرده که من کردم :))
همینو از بزرگ شدن میخواستم مگه نه؟ همین تغییرات! همین کارای پشم ریزونی که میکنم برای خودم تا خودمو شگفت زده کنم :))
خلاصه یه تشکر برای مبینا در اغاز سال و قرن جدید :)
برای این ۲۲ سال تلاش مستمر و بزرگ شدن و قد کشیدنش
حاجی دمتم گرم