در نهایت نه من میمونم نه تو :)
{...من واسهی اینکه اونی بشم که میخوام به هیچ کسی نیازی ندارم...}
این جمله بالا رو باید روزی چند هزار بار به خودم بگم!
بالاخره باید تصمیم گرفته میشد!
یادمه اون سالی که میخواستم کنکور بدمم همین وضع بودم! همش اویزون بابام میشدم که میزاری برم اگه تهران قبول بشم یا نه!
تا اون شب که عمو (بابای نگین) برگشت یه واقعیت رو محکم کوبید تو صورتم! گفت خیلی بعیده که یه جا قبول بشین تو و نگین ! ولی اگه قبول بشینم بعیده دیگه مثل الان باشین با هم!
اون شب رسیدم خونه فک کنم اس ام اس بدی برای بابای نگین نوشتم!تو عالم بچگیم:)
ولی همون شب به خودم گفتم مبینا! خودتی و خودت! خبری از نگین و همخونهای نیست!(خونهی تخم شربتی اسم خونمون بود:) )
اگه میخوای بری پاشو برو!
امشب هم مثل چند سال پیش شد!
امشب هم تصمیم گرفته شد!
مبینا میره!میره ....
مامانمو ندیدم موثع رفتنش!شاید بقیه رو هم نبینم!و شاید این نقطهی خوب قضیهس!چون مامانم هنوز برای من تو اوجه! تو اوج توانایی و قدرتش :)
من زیبای نحیفی که نتونه نفس بکشه رو ندیدم! نمیخوامم هیچ کدوم دیگه رو تو این حال ببینم!
جدای از اون...
تا یه جایی همه اینا هست...بالاخره از یه جایی زندگیامون جدا میشه! بالاخره از یه جایی به بعد باید از دور دید....از دور دوست داشت...از دور ذوق کرد!
باید برم چون مدیونم به همه تلاشای خودم و مامانم و تمام ادمایی که پشت سرم جا میزارم!
دیگه انگیزهای نمیخوام...
دیگه از تنها بودن نمیترسم!
دیگه نمیخوام از کسی که بهم قول موندن بده!قول با هم انجام دادن!
دیگه نمیخوام با کسی کاری انجام بدم!
به قول اریا من راه خودمو میرم کسی خواست و هم مسیر شد که شده نشد هم که نشده :))
باید با همش کنار اومد....
شاهین بهم گفت من جز قویترین ادماییم که میشناسه! میخوام قوی بودن رو بهش نشون بدم.....هم به اون هم به خودم :)
حالا واسم ن ر ی د ن اونجا الزاما!
یا اینکه فرش قرمز هم پهن کرده باشن!
صرفا من تازه با خودم کنار اومدم :) همین!