اتفاق برای متفق!
انگار تو دنیایی زندگی میکنم که هر چی اتفاقه اعم از خوب و بد رو باید تو همین برهه زندگیم تجربه کنم!
فکر نمیکردم روزی بگم که از تجربه کردن خستم!
از اتفاقای کوچیک و بزرگی که میافته! از بیرون رفتن با دوستای سادم تا اتفاقای بزرگ مثل فوت مامان یا خرید خونه!
دوست دارم یه مدت وایسم و هیچ اتفاق جدیدی نیافته!
صبح که چشمامو وا میکنم اتفاق تازه تو راهه!
هر روز یک چیز!
این روزا پر از فشارم ...لبریزم قشنگ! یه بکشن میخوام که فرو بریزم!
خونه و دغدغه هایی که دیگه نمیشه ازشون فرار کرد! انگار شدم مرکز اتفاقات جهان!
دانشگاه...ترم اخر...تلاش اپلای و فشار عجیب و غریب روانیش! که هنوز هیچی نشده خر هممونو گرفته!
خودم ... روحم...و ارامشی که نیست!و نگاهم که به قرض الاپارازولامیه که ازش یه دونه مونده فقط!
انقد عصبیم که زود زود با همه دعوام میشه!
یا ناراحت میشم زود زود!
یا بی اعصابم عین الان!
از دست خودم کلافهام! خیلی اتفاق بزرگی نیافتاده برای دنیا! ولی من یه دختر ۲۳ ساله توانایی نگهداری از وسایلمو ندارم!یا گم میکنم یا خراب میکنم!و بابتش کلی اذیت میشم!
فرقی نداره حتی اگه کس دیگهای هم وسیله خودشو خراب یا گم کنه هم ناراحت میشم!
مثلا یه روز بابام کتری که جنسش چینی بود رو گذاشته بود رو اجاق ساعت ها! و اب کتری تموم شده بود ! و خب بعد ترکیده بود!
و من سه روز درگیر این بود که چرا شکست!چرا حواستو بهش ندادی و...
واقعا چرا؟
چرا انقد اشیا و ادم ها برام مهم شدن!
حس میکنم دارم دچار وسواس میشم!
میدونی مدت هاست که هیچ حسی ندارم به زندگی!یعنی نگاهم اینه که خب باید یه سری کار ها انجام داد!
یه حس خالی بودنی دارم یه حسی که خب همینه که هست!همین گ ه ی ه که هست!میخوای بخور میخوای نخور!
نگاهم به کار های مختلفی که پشت هم پیش میان اینه که خب پیش اومدن!یعنی دیگه حتی حوصله ندارم بابتشون اعتراضی به کسی بکنم!
نمیدونم شایدم مغزمو خاموش کردم!شاید همین فرایندشه!
این یکی قله ی اسباب کشی هم رد کنیم فک کنم دیگه بقیه اش تپه شه! البته نمیدونم....امیدوارم که بشه!
خداقل برای مدت کوتاهی....
برای یک ارامش نسبی...