تنها
انگار یک چیزی درونم تموم شده!
انگار یه حسی پر کشیده!
و جای خالیشو داده به کلی ترس به کلی نگرانی...
من متنفرم از این حس ترسی که واسه از دست دادن ادما دارم!
سحر راست میگه!نمیشه جلو رفتن ها رو گرفت!فقط برای برقراری تعادل باید ادمای جدیدی هم بیان...
ولی من نمیخوام...نه اومدن ادم جدید میخوام نه رفتن ادمای قدیمی...
من این ادما رو الکی به دست نیاوردم... :)
یه چیزی درونم شکسته...که با هر نفسی که میکشم داره خراش میده...
چند روزی حالم خوب بود!
ولی دوباره حس یه بچه تنها رو دارم وسط شلوغی که نمیدونه باید چیکار کنه...کجا بره...به کی پناه ببره!
من میترسم...
دلم بغل مامانمو میخواد که بدونم اگه هر کی نباشه اگه همه هم برن از پیشم اخرش اغوشش بازه!حتی اگه کلی هم دعوا کرده باشیمو با هم حرف هم نزده باشیم! حتی اون یه دفعه ای که خوابوند تو گوشم :) بازم بغلش بود!
ولی الان بغل هیچ کسی نیست :)
چقد تنهام...چقد از تنهایی میترسم...!