شد شد، نشد میرم المان
اون وقتا وقتی شاهین پست نمینوشت میرفتم بهش پیام میدادم میگفتم:
دو حالت داره که نمینویسی یا خیلی خوشحالی و سرت شلوغه یا اونقد اوضاع خیته و بده حالت ک نمینویسی!الان کدومه؟
مدت هاست که منم ننوشتم :) هیچ جایی ننوشتم!واسه خودمم دیگه نمینویسم!
نمیدونم کدوم یکی از اون دوتا حالته!فقط میدونم شلوغم خیلی هم شلوغم :)
اومدم بنویسم که آدمی موجود عجیبیه!هر چقد بتونه هر چقد جلو بره هر چقد تلاش کنه!باز هی به خودش نیگا میکنه حس ناکافی بودن فرا میگرتش :) چرا حاجی؟ چرا ما انقده ناراضی تشریف داریم؟
بر خلاف تمام سر و صدا ها و حرفام سر اینکه من راضیم من خفنم و فلانی که یلند میگم...ته دلم نیستم!
من از خودم راضی نیستم!
درسته که همین موضوع موتور حرکته!ولی ناراحتم میکنه این بس نبودنه!
مخصوصا تو حیطه درسی!
وقتی نمیتونم یه کاری بکنم ناخوداگاه عین بچگیم دستمو میبرم سمت دهنم ناخونامو میجوم!بعضی اوقاتم پوست دستمو میکنم! انگار دارم خودمو تنبیه میکنم!
یا وقتایی که لجم میگیره از خودم میرم سیگار میخرم که خودمو تنبیه کنم!
من کلا نمیدونم چمه با خودم :)
همش دعوا دارم باهاش!
بزار تعریف کنم
دیشب وسط غصه و ناراحتی بودم :) غصهی کامل نبودن!خوب نبودن! نه برای خودم! برای کسی که دوسش دارم :)
هی نیگا میکردم به خودم هی میگفتم د اخه چرا اونقد واسش خوب نیستی؟ چرا واسش کامل نیستی؟
وسط غصه رفتم خوابیدم!
ساعت ۱۱ ۱۲ بود با سر و صدای داداشم و بابام بیدار شدم!دیدم محسن و زنش اومدن خونمون...رفتم نشستم پیششون!
تمام تنم میلرزید انگار که ضعف داشتم نمیدونم
یکم حرف زدیم و مسخره بازی
بعد دوباره اومدم بخوابم!نشد...هرچی زور زدم نشد!پاشدم درس خوندم یکم
دوباره تلاش کردم بخوابم و نشد
تو تاریکی فکر میکردم با خودم که حتی من نمیتونم یه کنترل ساده رو خوابمم داشته یاشم!هی نمیشه
پاشدم یا داداشم سحری خوردم
بعدش دوباره تلاش کردم بخوابم ولی بازم نشد
هوا روشن شده بود
چشمامو با یه دستمال بستم!محکم!
به زور خوابیدم
۹ و نیم رفتم کلاس حسین به صورت افقی! تو تخت! بیحال
بعدم که ۱۱ امتحان بود...
و از اونجا شروع شد!که نتونستم! نتونستم باز خوب باشم....شروع کردم جویدن ناخونام :)
بعد از امتحان ورزش کردم شاید یکم بهتر شم
بعدش دوش گرفتم
بعدم دوباره کلاس
بعد ویدیو ضبط شده دیدم و جزوه نوشتم
دقیقا عین یه ربات پشت هم سعی کردمکار کنم و به چیزی فکر نکنم!
ولی دقیقا بعد از نوشتن اخرین جملهی ویدیو دلدرد شدم :)
که تا الان ادامه داره!
شام خوردم دوباره نشستم رو برگه ها...بارم بندی سوال اولو عوض کردم دوباره از اول صحیح کردم که نمرشون بهتر بشه! بعدم لیست و نمودار جدید رو فرستادم واسه استاد!
لیست برگه های جدیدم درست کردم
حالا وقت کار موحد بود ... ولی بازم نشد :/ دیگه همه ناخونام تموم شده! به پوست رسیدم!
دارم پوست خودمو میکنم :))
چرا با خودم انقد دشمنم؟
میدونم راستش ...میدونم چرا :)
این داستان از ترم دو شروع شد! همون ترمی که اقا امیر شیلنگ رو وا کرد روم :)
بچه شهرستانی که داره پول مامان باباشو هدر میده و معلوم نیست چه غلطی میکنه!
ترس بزرگم از همون جا شروع شد! اینکه یکی بهم بگه بدرد نخورم :) اینکه شبیه اونایی باشم که هر روز دارم مسخره شدنشون رو میبینم!حتی خودم مسخره میکنم!
دوست نداشتم ناتوان باشم!کم باشم...
ولی انگار زورم نمیرسه نه؟
گاهی وقتا ادم کمه! چیکار کنه!باید پوست خودشو بکنه؟
نمیتونم اقا!
من دانشمند نیستم!هیچ وقتم نمیشم!من خفن نیستم!رنک نیستم!باهوش نیستم!
من معمولیم!
همه چیمم معمولیه!
مث تمام ادم های عادی دنیا :)
چرا انقد تلاش دارم که بگم نه من فرق دارم!ندارم اقا ندارم :)
من از همه چی میترسم...هم از تونستن ها هم نتونستن ها!
از این ترم لعنتی
از کارایی که تمومی نداره
از پوستی ک داره رنده میشه
چقد نیاز دارم خودمو بغل کنم...یه دست نوازشی بکشم سرش بگم حاجی تو بدرد بخوری...تو حوزه خودت بدرد بخوری :) نمیخواد دنیا رو عوض کنی!همین کارای کوچولوتو بکن و خوشحال باش!
حالا اف اف ام پگ بلد نیستی ، خب نباش
چیزی نشده که!
یاد میگیری
یاد نگرفتی هم عب نداره!نمیکنی! میگی نمیتونم!میگی بلد نیستم!
از نگاه بالا به پایینی که بهم میشه بدم میاد راستش :)
تمام مشکل من با ادما اینه :)
این چند روز پیشا خیلی خوشحال بودم .. ولی دو روزه افتادم رو قطب منفی متاسفانه :))) باید یه کاری واسه حالم بکنم داره بد میشه فککنم :)