بعد از یک سال و سه ماه :)
آخرین باری که دور هم جمع شدیم و مهمونی و اینا دقیقا یک روز بعد از اعلام این بود که اقا دو نفر تو قم مریض شدن و مردن...و سه روز بعد از اون مهمونی همه جا تعطیل شد :))
دقیقا یادمه اون روز به شدت بارون میومد!
مهرزاد دیر رسید :))
ته مراسم من حالت تهوع داشتم ولی به سلامت عبور کردم :))
و یادمه شب قبلش اصن نتونسته بودم بخوابم :)))
دیروز بعد از یک سال و سه ماه دوباره جمع شدیم!استرسی طور :)
پارسال ۱۶ نفر بودیم و امسال ۹ نفر :)
دو فرد جدید داشتیم ولی بقیه همونایی بودن که پارسال بودن :))
امسالم مهرزاد دیر رسید، شب قبلش انقد رعد و برق زد که نتونستم بخوابم، امسال هم هوا بارونی طور بود نه به اندازه بار قبل ولی و ته مراسم یه تیکه حالم بد شد!
ولی حال بد خوب :)))
مهمونی این دفعه خیلییی بیشتر به من چسبید!
تو جمع سه تا کاپل بود :) ادمایی که مهمونی قبلیو در سینگلی به سر میبیردن :))
کلی خندیدم کلی رقصیدیم کلی نوشیدیم...
یه کیک فوق خوشمزه خوردیم فینگر فودایی که درست کرده بودم :))
وقتی میدیدم بچه ها دارن چیزایی که درست کردمو انقد با ولع میخورن کلس خوشحال میشدم :)
با تقریب خوبی همه تو جمع خوشحال بودن :)))
عصر دور هم غذا درست کردیم و ۷ خبیث بازی کردیم :)))
قبلشم پویان برامون فال حافظ گرفت :)) فال من اصن یادم نیست هر چی فک میکنم ولی یادمه با هر بیتش نگاه به آریا میکردمو لبخند میزدم :)))
بعد نوبت آریا شد ...و چون فال معروفی یود یادم موند: اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را...
دیروز تمام تلاشمو کردم تا دلشو به دست بیارم :))
تلاشمو کردم که خوش بگذره بهش...بیشتر از همیشه :)) خوشحال باشه...و راضی :)
نمیدونم چقد موفق بودم...فقط میدونم تهش خودم راضی بودم از همه روز :)
از ادمایی ک اونجا بودن...از کارایی که کردیم...
از چشمام که ازشون دوست داشتن آریا میریخت بیرون
از بغل آریا که برای اولین بار تو جمع رهام نمیکرد :)
از خوشحالی تک تک بچه ها
از رقصیدنای از سر خوشحالی :)
این تازه شروع ماجرا بود :))
قراره از امروز درسا رو به شدت جلو ببرم... به امید روزی که بتونیم اپلای کنیم و باز براش مهمونی بدیم :)))
به امید روزی که دیگه کویدی در کار نباشه و ترسون و لرزون نباشیم
به امید روزی که...