پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

وقتی زندگی تنهایی بالاخره میچسبه :)

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

دیروز الک مغ ۲ رو امتحانشو دادم! و انقد استرس کشیدم که کارم به معده درد کشید!

بعد از امتحان بدون لحظه ای مکث شروع کردم فیلم دیدن! دارک رو تموم کردم :)

بعدشم رفتم با میوه هایی که دیگه داشت خراب میشد یه لواشک درست کردم و یه چایی بار گذاشتم! نشستم کارافرینی خوندن!

چاییم که دم شد چاییمو برداشتم رفتم لب پنجره نشستم! داشتم با زهرا حرف میزدم! یادم نمیاد که چی شد از درسا و خستگیم گفتم! همینجوری که داشتم به کوه های رو به روی خونه نیگا میکردم ویس گرفتم و گفتم من تمام تلاشمو کردم فکر میکنم... نمیدونم میشد بهتر بشه یا نه! ینی استراتژی بهتری برای مقابله با این زندگی پیاده کرد یا نه!

ولی من تمام تلاشمو کردم :)

 

همینجوری که چاییمو مزه میکردم به حرفم فکر میکردم! حس میکردم ناراحتیم رفت! جاشو داد به یه لبخند! 

دوباره کنجکاویم گل کرد و خونه های مردمو نیگا میکردم! سعی میکردم حدس بزنم پسر همسایه رو به رویی داره سر چی با باباش بحث میکنه!

 

نگاهی به خونه اون پیرزنه کردم که با شلوارک روسری میپوشه!چراغاشو خاموش کرده بود!

 

از اون یکی پسر غمگین سیگاری که انگار تنها زندگی میکرد هم خبری نبود و خاموش بود چراغش :)

 

لبخندمو همینجوری روی لبم نگه داشتم و سرمو برگردوندم سمت خونه!همونطوری که تلاش میکردم یکم خونه رو مرتب کنم فکر میکردم که نتیجه واقعا اونقدر ها هم مهم نیست!

مهم اینه که من با توجه به همه شرایطی که داشتم و با توجه به طرز فکر و توان الانم بهترینی که میشد بودم! تمام تلاشمو کردم که درسامو بخونم...کنار خانواده باشم...رابطمو هندل کنم...دوستامو ببینم! به خودم برسم...برای بدنم وقت بزارم اندکی! خوب بخوابم...خوب بخورم....و یادم نره که این روزا قرار نیست تکرار شه! پس هم خوش بگذرونم هم جوری پیش برم که بعدا نگم اخ کاش فلان کارو کرده بودم!

 

نمیخوام بگم خیلی خفنم! نه! من خیلی ریدم! خیلی جاها! ولی حس میکنم حداقل تو ین یه سال اخیر تمام تلاشمو کردم که زندگی رو یه جور دیگه ببینم! یه جوری دیگه درس بخونم! یه جور دیگه خودم و ادم ها رو دوست داشته باشم!

 

وقتی داشتم تو جام خودمو شل میکردم که بخوابم و چشمامو میبستم از خودم تشکر کردم! گفتم ببخشید که این مدت بهت سخت گرفتم و باهات بد شده بودم! میدونم تو تمام تلاشتو کردی! نتیجه رو هم توکل میکنیم :) هر چی شد بشه! اونقدا هم ارزش نداره که بخاطرش انقد حرص بخوری :)

 

بعد به این فکر کردم که واقعا خوشبختم یا نه؟ واقعا خوشحالم با خودم یا نه؟ راضی هستم یا نه؟

 

خیلی چیزا خوب نیست!خیلی چیزا! ولی فک میکنم بعد از این همه سال پذیرفتم که خوبی مطلقی وجود نداره :)

پس لبخند زدم و جوابی که به سوالام دادم یه سکوت بود و بعدشم یه خواب :)

 

 

پ.ن: امروز صبح که بیدار شدم به این فکر کردم که بالاخره بعد از مدت ها دارم واسه خودم تنها آشپزی میکنم :) با زندگی تنهاییم تو خونه حال میکنم :) و بالاخره این تنهاییه داره میچسبه :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۲۵
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی