حال در آینده
خب سلام :)
اومدم از چیزایی که داره میگذره بنویسم
اقا ما کارشناسی رو تموم کردیم...ولی هنوز کارشناسی ما رو تموم نکرده!!! لامصبا نمره هامو تایید نمیکنن شرش کنده شه!
حس میکنم انقد به استادای مختلف پیچ شدم واسه کارای مختلف هر جایی که اسم مبینا بشنون جیغ میزنن دیگه!
امروز دیگه استاده خودش پیام داد که دنبال کارتم! :))) ولی چه فایده هیچی درست نشد!
ولی خب ان چیزایی بزرگ تموم شد! امتحانا تموم شد! اسباب کشی تموم شد! سالگرد تموم شد!
و من تموم نشدم :)
اگه بخوام از این روزا بگم...اینجوریم که زور میزنمممم تا یکم یه کار مفید بکنم!
معمولا دوست دارم با ادما حرف بزنم و فیلم ببینم بیرون برم ورزش کنم یا حتی کارای خونه! اما حوصله ندارم از کارای اپلای پیش ببرم!
احتمالا دو دلیل داره!
اولی پنیک های قبل از شروع! که همه تجربهاشو دارن وقتی خارج از گود واستادی نمیتونی تکون بخوری از ترس!
چقد واقعا طول میکشه تا توی سراشیبی مسیر بیافتی؟
دومی هم خستگی! حق دارم دیگه نه؟ این ترم ۲۰ واحد درس داشتم ۲۳ واحد امتحان دادم! هندل کردن خونه و سفر های مدام بین دزفول و تهران! به یه تایمی برای لش کردن نیاز داشتم دیگه نه؟
نکته اینه که راستش من نمیتونم استراحت کنم! ینی هر وقت میگم اوکی مبینا امروزو هیچ کاری نکن! فقط بخواب اصن! هر کاری دوست داری بکن! بازم همش به کارهاییم فک میکنم که باید در اینده انجام بدم!
یه جورایی انگار اروم و قرار رو ازم میگیره!
و اره....دارم حسش میکنم! تمام فشار و استرسش رو حس میکنم! و قدم هام داره میلرزه!
نمیتونم برو جلو .... چقد دلم میخواست الان یکی دستمو میگرفت منو ده قدم میبرد جلو! اونوق چشمامو باز میکردم و میدیدم توی مسیریم که دیگه وقتی برای فکر کرد نیست و تنها باید تمام تلاشمو بکنم!
ولی ...
مسیر اپلای انگار تنهاترین جاییه که من دیدم!
هرچقدر با هر کسی برنامه بریزی ... تهش خودتی و خودت! خودت و یه دنیا کار که باید یه تنه پای همش واستی!
هرشب به شدن و نشدنش فکر میکنم
هرشب به تنهایی قبل و بعدش فکر میکنم....به خانوادم بدون من...به سختی ادامه دادنش...به بزرگی این تصمیم که هیچ راه دیگه ای ندارم واسه انتخابش...
دوست دارم یه نفری که این راهو رفته بشینه رو به روم بهم بگه که انقد نترسم! بگه بقیه هم میترسن و من تنها نیستم!
بگه ترسش میارزه به بعدش!
میدونی تو یه تایمیم که فقط دارم به اینده فکر میکنم! و کمتر تو زمان حالم! برای همین نمیتونم کارایی که باید رو جلو ببرم!
نه تنهایی رو حس میکنم نه گذر زمان رو! فقط نشستم و غرق فکراییم که گاهی نمیدونم چین :)
اختمالا تو چند روز اینده همه چیز بهتر و بهتر میشه....فقط باید یه سری چیزا مثل همیشه اتفاق بیافته...