نجات :)
سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۸ ق.ظ
امروز رفته بودم خرید یه سری وسیله که نیاز داشتم
واقعا عجیب بود برام! قیمت ها رو که میشنیدم داشتم شاخ در میارودم!
امروز با هر کی که حرف زدم یه مشکلی داشت!
مامان نازی بیمارستان بود
بابای نگین عمل کرده بود
شایان ویزاش نیومده بود و همه زندگیش رو هوا بود
مهرزاد خسته رنجور و بی انگیزه بود!
ناراحت شدم...
تو بوتیک نشسته بودم رو صندلی و به دختر عمم میگفتم ادمیزاد چیه؟
میگفت یه نفس کش :)
نشستم فکر کردم چرا انقد همهچیز بد و ناراحت کنند شده؟
کی انقد رنجور و خسته شدیم؟
یه نفس کشیدم...یه نگاه به دور و برم کردم! گفتم لطفا برو مبینا!لطفا هر کاری که لازمه بکن! و برو! و بساز! و زندگی کن...
خودتو نجات بده دختر!
۰۰/۰۴/۲۲