وقتی هیچی خوب نیس!
راستش من دیگه بریده ام!
صبح پا میشی به امید شروع کردن یه روز خوب! تازه اگه کابوس ندیده باشی! یا خوابی با محتوای دوستان از دست رفته نداشته باشی!
ولی جای یه روز خوب یهو همه چیز سرت اوار میشه!
اوضاع مملکت که از همیشه قاراش میش تره!
میشنوی ادما دارن پرپر میشن! دونه دونه!کوچیک بزرگ!
میبینی کلی ادم مریضن...عزیزاتو میبینی که برای نفس کشیدن دارن تقلا میکنن!
از صبح هر چقد تلاش کردم تمرکزمو جمع کنم بتونم زبان بخونم نشد!نشد که نشد!به هر ظرف نگاه میکنم بن بسته! با هر کی حرف میزنم حالش بده!کلی گرفتاری داره!
من خسته شدم!دوست دارم داد بزنم! بگم که دیگه نمیتونم! دیگه بیشتر از این نمیتونم رنج و ناراحتی رو تحمل کنم...
حس میکنم تنها راهم اینه که تمام تلاشمو واسه اپلای بکنم! ولی وقتی میخوام یکم تلاش کنم حس میکنم خودخواه ترین موجود جهانم که تو این وضع و حال ادمها به فکر خودمم! به فکر حال بهتر خودمم!
ولی خب چیکار کنم؟
چیکار میتونم بکنم؟
هر روز به سارا پیامم اینه: چیکار کنم من؟ من چیکار کنم اخه!
بدجوری هوای مامانمو دارم تو این روزا... کاش بود...
این روزا نمیشه به هیچکسی تکیه کرد! به زور باید روی پاهای خودن وایسی... اگه به کسی تکیه کنی خودت و اونو با هم میندازی
نمیدونم اگه مامانم بود اونم همینجوری میشد یا بازم مثل همیشه مقاوم میموند!
ولی فکر میکنم حداقل دلم اروم تر میبود؟ شایدم نمیبود نمیدونم...
یه روزایی تنها دغدغم این بود که کسی که دوسش دارم دوسم داشته باشه! الان انقد شرایط و اوضاع بده که وقتی یکم تو بغلش هم خوشحال میشمو لبخند میزنم حس عذاب وجدان دارم!
دو روز پیش بیرون بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم بابام اینا حوصلشون سر رفته هم باز من عذاب وجدان داشتم!
نمیتونم اینو بپذیزم که نمیتونم واسه ادم ها کاری بکنم...
من دلم روزای خوب میخواد...
اهای فلک که گردنت از هممون دراز تره....به ما که خسته ایم بگو
خونهی بهار کدوم وره؟
انقد خستم که حتی دوست ندارم با کسی حرف بزنم....خیر سرم میخواستم این هفته با فاطمه قرار بزارم...
کن یو هاگ می؟