واقعیت یا رویا؟
نمیدونم همه آدم ها مثل منن یا نه...
وقتی یه ادمی رو از یک مدتی به بعد تو زندگیم نمیبینم حالا یا دیگه با هم ارتباطی نداریم یا طرف میمیره و اینا یه حسی دارم به خاطراتم انگار اون ها واسه زندگی قبلیم بودن!
مثلا یه حسی دارم به خاطراتم با مامانم حس میکنم اونقدددر دوره این خاطره ها که اصلا تو این زندگیم نیست!
یا شایدم نمیدونم بعد از رفتن هر آدمی من یه زندگی جدید رو شروع میکنم و مبینا قبلی رو میزارم کنار! نمیدونم!
در باب همین رفتن ها
چند روز پیش یه جا نشسته بودم و اینا منتظر بودم! یهو خیلی اتفاقی یاده سحر افتادم! یه لبخند زدم و باز هم همون حس رو داشتم! حسی شبیه به این که این ادمم یه ادم از زندگی قبلیم بوده! بعد داشتم به خود اون موقعم فکر میکردم! اون موقع ها فکر میکردم من اگه این دوستامو از دست بدم با هیچکی دیگه دوست نمیشم! یا اصن نمیشه و اینا! ولی الانو ببین؟ شایدم اونموقع دروغ نگفتم! اون مبینا دیگه با کسی دوست نشد :) این مبیناس که داره دوست پیدا میکنه :))
ولش کن کلی چرت و پرت میبافم به هم :)
در کل زندگی عجیبیه و مغز چیز عجیب تری! گاهی وقتا واقعا نمیتونم بین تصوراتم و واقعیت خط بکشم و از هم جداشون کنم! گاهی وقتا گم میکنم واقعیت کدومه!حتی خاطراتی با ادم ها میسازم تو ذهنم که اصلا وجود نداشته همچین چیزی! جالبه حتی دلممم واسه اون خاطرات تنگ میشه! خیلی واقعی هم اونا رو تعریف میکنم هم واسه خودم هم واسه دیگران!
این منو میترسونه! اینکه مرزش کجاس؟ اصلا واقعیت مهمه؟
چند شب پیش بود کلی با اریا راجب این موضوعات حرف زدیم! اگه اشتباه نکنم بحث حول این بود که ادم به یه نقطه ای میرسه که حس میکنه خودشو نمیشناسه! داشتم فکر میکردم ماها کی هستیم واقعا؟ جز اون چیزی که خودمون واسه دیگران تعریف میکنم؟یا میخوایم که اونجوری دیده بشیم؟
اینطوری بگم که... ما یه سری ذهنیات راجب خودمون داریم...بعد اون چیزای انتزاعی رفتار ما رو کنترل میکنن! و ما اونجوری به دیگران نشون داده میشیم که تصورش میکنیم! یا بعضیا هم مثل من که علنا بیانش میکنن!
بار ها شده یه حرفی رو کردم تو دهن اینو اون! میدونی چی میگم؟
یعنی یه تعریفی داشتم یا یه ذهنیتی حالا راجب خودم یا راجب یه اتفاقی و اونقد اینو واسه دیگران با اب و تاب تعریف کردم که دیرگان عملنا حرف منو پذیرفتن نه واقعیت رو!
شایدم من دارم به واقعیت اینجوری نگاه میکنم :)))))))))
ینی دوست دارم از خودم یه موجودی بسازم که نفوذ کلام داره و کنترل گره! در حالی که اینجوری نیست :))
اها یه داستان دیگه ای هم هست! آدم ها عموما دوست دارند که کنترل کننده باشن! و همه داستان هایی که تو ذهنشون میسازن ، چه مثبت هاش که اره همه من رو دوست دارن و من فرد محبوبیم و میتونم کنترل کنم، چه منفی هاش که هیچ کس من رو دوست نداره و من برای کسی اهمیتی ندارم و حرفم هیچ ارزشی نداره، هر دوش از این نیازه عجیب ادمیزاد میزنه بیرون!
و وقتی میخوای با ادم ها ارتباط موثرتری داشته باشی باید ببینی جز کدوم دسته ان! و به طبع اون باهاشون رفتار کنی! تا بازی بیافته دست تو!
همه این اراجیفی که دارم میچینم کنار هم ساختهی ذهنمه! چیزی که شاید اصلا واقعی نباشه!
ولی میدونی .... با توجه به این که من واقعیت ها و تصوراتمو با هم قاطی میکنم واسم فرقی نداره کدومش واقعیه کدومش نیست! مهم اینه که حسی که میخوام رو واسم ارضا میکنه!
برای مثال اون دیدم به نبودن مامانم باعث میشه کمتر ناراحت و افسرده باشم! و سعی کنم راحت تر کنار بیام!
یا حتی این حسی که فکر میکنم نفوذ کلام دارم و دید اینجوریم هم باعث میشه که حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم :)
پس بنظرم به ذهنیات و تصورمون راجب خودمون بیشتر اهمیت بدیم! چون این همون چیزیه که ما رو تعریف میکنه!