آینه
۱۰ روزی هست که صبا پیشمه!
روزها زیاد همو نمیبینیم ولی خب شبها هست! این برای حال من یک موهبته واقعا!
البته کارش درست شده! میگفت شاید تا اخر این هفته بره! و دوباره سگ تنهایی این خونه رو خفه میکنه:))
قبول داری وقتی یه خونه بزرگ تره انگار تنهایی توش بزرگتره؟!
برای همینه که من همیشه خونه های کوچولو دوست دارم!
چون با توجه به سرنوشتم من همیشه یه گوشهای تنهام! هر چقدم که ادمهای خوب و ضمیمی داشته باشم ولی تنهایی همیشه سبک زندگیمهکه حتی انتخابش با من هم نبوده!
بعد از داستانی که شانت سرم دراورد خدا رو شکر که تنها نبودم! و بچه ها پیشم بودن! ولی بازم فکرمو خیلی درگیر کرد! و این حس رو بهم داد که اصن رفتن این راه درسته یا نه!؟
این نمرس که نشون میده تو چقد یه چیزیو بلدی یا دوست داری؟ یا ذوقت به شنیدنش؟نمیدونم جواب اینو... هیچ وقت هم نفهمیدم!
اون روز گریه کردم به در و دیوار کوبیدم تو ذهنم تا یه روزنه پیدا کنم واسه امید داشتن دوباره!
جنگ بی نهایتم با خودم برای تسلیم نشدن!
فرداش جوابای کنکور اومد!!!!
من واسه این کنکوره نخونده بودم! حتی تو کنکور خواب بودم! رتبه ام شده بود ۳۴۴! تا قبل از اینکه رتبه بقیه رو بشنوم خوشحال بودم میگفتم نیگا نخونده بودما اگه میخوندم میتونستم کلی بهتر بشم!ولی بعد دیدم بابا من پایین ترین رتبه بین بچه ها شدم!و حتی اریا هم که باز نخونده بود کلی از من بهتر شده بود!
دوباره رفتم تو فکر! نکنه من بدرد این رشته نمیخورم؟
این سوالیه که هر روز دارم از خودم میپرسم! هر روز!
و اصلا نمیفهمم دیگه چی درسته چی غلطه!
دوباره افتادم رو دور برنامه نوشتن! ولی چه فایده! دلم به کار کردن نیست!دلم به درس خوندن نیست!
میدونم که تنها راه درست واسم الان اینه! ولی میدونی چیه؟ دل و دماغی نمونده برام!
به چی دل خوش کنم اخه؟
به رفتن؟ رفتنی که اضن معلوم نیست هنوزم که چقد برام خوبه یا بد! یا اصن میشه یا نمیشه!
کاش انگیزه گرفتن مثل مضرف یه قرص بود! صب به صب یه دونه مینداختی بالا و به کارهات میرسیدی! کارهایی که میدونی درستن!
اولش نمیخواستم با شانت حرف بزنم! ولی الان که ایمیل زدم بهش تا تایید کنه میخوام برم حرف بزنم! و ببینم منطقی که پشت این کارش داشته چی بوده!نه برای نمره! برای اینکه بفهمم چی دقیقا فکر کرده راجب من؟! و چرا اینکارو کرده اصلا؟
گاهی وقتا هیچی اونی نمیشه که باید بشه! گاهی وقتا انقد همه چیز گره میخوره که با خودت فکر میکنی بابا مگه کجای راه لعنتیو اشتبا رفتم؟؟ چه کار غیر اخلاقی کردم؟ چه کار غیر انسانی کردم؟
من از اون روزا گذشتم که وقتی اینجوری میشه زندگیم بریم یه پک سیگار بخرم یا خودمو با کارایی که میدونم درست نیستن خفه کنم! ولی راستش الان نمیدونم دقیقا وقتی این حالتی میشم باید چیکار کنم؟؟ خودمو بغل کنم؟
فکر میکنم باد دستشو بگیرم ببرمش یه جای دوووور!
راستش هنوزم فکر میکنم ادمیزاد هر چی بخواد رو انجام میده! ۱۰۰۰ بار زمین میخوره ولی بالاخره انجامش میده!شاید این روزا زیادی زمین خوردم! شاید از یه چیزایی مطمئن بودم! که این مطمئن بودنه که ادمو نابود میکنه!
ولی بنظرم کاملا درست شدنیه! میدونی چی میگم؟ فقط باید راهشو پیدا کنم! یه راهی که مثل هیچ کدوم از اون قبلیا نیست! چون مبینا این مدت خیلی عوض شده!
اممم بزار یه چیزی رو اعتراف کنم! من همیشه تو لحظات حساس زندگیم یه ادمی به پستم خورده که راهمو عوض کرده! مثلا بعد از سال اول و اون حال بدم مهدی به پستم خورد! ادمی که بهم یاد داد میشه با ورزش کردن حال رو عوض کرد! یکم بعدش که داشتم درگیر روزمرگی میشدم میلاد به پستم خورد که کلی چیز جدید داشت! و باعث شد کلی از کارایی که دوست داشتم بکنمو تیک بزنم!روزای خیلی استرسیم سحر کنارم بود که یاد میگرفتم بیخیال بودن رو ازش!روزای سردرگمیم سنجی بود با لخند مهربونش و حامی بودن عجیبش!
ولی بعدش چنان روز های تلخی تو زندگیم اومد که هیچ کدوم از کارایی که یاد گرفته بودم بهم دیگه کمک نکرد!
بازم ادما کنارم بودن ارشیا اریا ارش شاهین این اواخر نگین فاطمه صبا ولی میدونی یه وقتایی هست انگار خودت باید پیداش کنی!
همون داستان از اینه بپرس نام نجات دهندهات را :))
خلاصه که فکر کنم طبیعی باشه که طول بکشه تا خوب بشم...ولی بالاخره راهشو پیدا میکنم
سلام
کتاب فاینمن شاید کمکی کنه🤔
من خیلی ازش نمیدونم ولی الهامبخش خیلی از آدمای فیزیکی بوده:)