هم مسیر
تابستون عجیبیه! حس های عجیبی دارم!
این تاسبتون اتفاقات زیادی افتاد! اولش که با اسباب کشی و سالگرد مامان بود! بعد شروع کلاس زبان اوضاع بهم ریختهی خوزستان اومدنم به تهران درست نشدن کارای فارغ التحصیلیم و گره خوردن دوباره و دوبارش همخونه شدنم با صبا برای ۱۵ ۱۶ روز تا این آخریا یعنی همین دیروز رفتن یکی دیگه از دوستام و به دنیا اومدن نیکا در حالی که کیلومتر ها باهاشون فاصله دارم!
عجیبه هر لحظه به هر چیزی بخوای فکر کنی!واقعا حس عجیب غریبی داره!
این روزا هر کسیو که میشناسم شدیدا تو کارش درگیره! عموم آدم ها حال روحی خوبی ندارن! و اکثرا تنهاعن!
شنیدن خبر ها راجب مهدیس و تارا! یه حسی عجیبی بهم داد! اینکه ته این راهه باید تنها شد تنها رفت!
حتی اگه هر زوری بزنی واسه اینکه کسی کنارت باشه!
این روزا به این فکر میکنم که کدومش زندگیه؟ اینی که داداشم داره مثلا؟ یا اینی که من دنبالشم و شاید بعضی از دوستام دارن؟
بظرت ما سخت نمیگیریم؟ برای هر چیزی بی نهایت خودمونو زجر میدیم!
تلاش میکنیم تو هر زمینهای کامل باشیم! تلاش میکنیم واسه بهترین بودن! واسه زندگی! ولی یادمون میره زندگی همین لحظه هاس اصن! همین لحظه های کلاس اعلایی که از استرس داریم خفه میشیم!
همین شام اخرمون با دوستامون! همین قدم زنای توی تجریش! دیدن نقاشیا!
همین بغل کردنا!
چرا ما همش دنبال نقطه پایانیم؟در حالی که نقطه پایانمون مرگه!و واقعا هم معلوم نیست بعدش چه خبره!
میدونی الان که دارم فکر میکنم من تو هر چیزی از زندگیم که سخت گرفتم و خواستم بهترین نحو پیش بره گند خورده توش! عوضش هر جا که تلاشمو کردم و با ایزی گوینگی تمام باهاش مقابله کردم بهترین نتیجه رو گرفتم!
مثلا همین داستان فارغ التحصیلی! من میخواستم ته تیر همه چی تموم بشه! الان نیمه شهریور رو هم رد کردیم و هنوز نتونستم فارغ شم! بس که سنگ افتاد تو کارم!
حتی موقع نقاشی کشیدن یا امتحانام! هر جا که سخت گرفتم سخت تر شده!
میخوام رها کنم...میخوام سخت نگیرم...میخوام به خوشحالیم فکر کنم! به اینکه اوکی اگه واقعا فک میکنی الان رفتن بیرون خوشحال ترت میکنه برو بیرون! برو قدم بزن و خیابونا رو متر کن! وقتی حالت بهتر باشه بهتر میتونی تلاش کنی!
نزار بیافتی تو یه لوپ افسردگی مسخره!
نزار تو هر چیزی اونقدر غرق شی که اون چیز بشه صاحب تو! و کنترل تو رو دستش بگیره! میخواد اینستا باشه یا سیگار یا حتی درس!
تا حالا شده باعث لبخند کسی بشی؟
اون لحظه ها خیلی زندگی قشنگه! پس بیا بیشتر بخندیم ها؟ بیشتر لبخند بزنیم و ایزی گوینگ تر باشیم :)
شاید دلتنگ تر از همیشه باشم واسه مامان! یا بقیه خانوادم! شاید تنهایی الانم خیلی هم لذت بخش نباشه
برام! ولی میدونی گاهی زندگی هم اینجوریه! اینکه من بیام و بشینم بگم من سخت ترین شرایطو از سر گذروندم و اینو مدام تکرار کنم هیچیو درست نکردم!
نه اومدن ادم ها دست توعه نه رفتنشون!
یه مسیر طولانی به دارازای عمرمون رو داریم میریم....تو این راه با بعضیا هم مسیریم...این هم مسیریمون هم برای یه تایمیه! ممکنه اخرش باشه اولش باشه یا از اخر تا اولش....ادما دور میشن نزدیک میشن...ولی تو باید یادت باشه که واینستی! راهتو ادامه بدی...حالا هر چقد تنهایی یا نیستی!
بیا سیاهی ها رو پخش نکنیم که رنگای دیگه هم توش قاطی شه!
بیا به همه جا رن سبز بپاشیم ...رنگ زندگی :) رنگ خنده و شادی :)
هم مسیر دستمو بگیر مثل همون قدم زدنای توی ابتدایی با صمیمی ترین دوستمون! یادت میاد وقتی دست کسیو میگرفتیم حس میکردیم دیگه الان همه چیز سر جاشه! دیگه اوکیه همه چیز!
بیا کارت امتیاز جمع کنیم برا خودمون تا بهمون جایزه بدن!
بیا تاب بازی کنیم!
من از خوراکیام بهت بدم تو منو خونتون دعوت کنی تا با اسباب بازیات بازی کنم!
ما هنوزم همون ادماییم! با همین چیزا هم خوشحال میشیم! کافیه یه جور دیگه بهش نیگا کنیم
هم مسیر دستمو بگیر خلاصه :)