پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

روز سوم

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

امروز روز سوم بود‍! ولی من دومین تمرینمو کردم! دومین تمرین تمرکز ۴ ساعته ک * و * ن

باید ۴ ساعت بشینم و از خودم تافل طور ازمون بگیرم

امروز بهتر شده بود! وقتی نتیجه رو دیدم یه لبخند زدم و خوشحال شدم! نتیجه خفنی نبود ولی داشت بهتر میشد!‌ و این چیزی بود که میخواستم...راستش بعد از اینکه آریا گفت نمره اش چند شده یکم ناراحت شدم! قرار گذاشته بودیم با هم دیگه یه تی پی او یکسان رو از خودمون امتحان بگیریم! و اون خیلی نمرش خوب شد! فکر کنم بهترین عملکردش بود اصن... بخاطر نمره‌ی اون ناراحت نشدما! وقتی نمرشو گفت حس کردم که خب تی پی او اسون تری بوده و نمره من اونقدا معنی پیشرفت نمیده!

بعد یکم دقیق تر که نگاه کردم دیدم چرا میده! شاید شیبش خیلی کم باشه اما هر چی باشه پیشرفته...

اگه همینجوری ادامه بدم به قول اعلایی به بهترین خودم میرسم! و بهترین خودمم ممکنه از متوسطِ (یا عالیِ) دیگران بدتر باشه! ولی مهم اینه که بهترین خودمه!

دیروز و امروز رو به خاک مامان سر زدم! شب ها یه جور دیگس وقتی میرم...یه ارامش عجیبی داره...گاهی وقتا به این فک میکنم که کاش بابامم نبود و تنها میومدم پیش مامانم..میشستم و مثل قدیما براش همه چیو تعریف میکردم!

دو روزه که نیکا رو هم ندیدم...یکم گلو درد داشتم برای همین نرفتم پیشش! خونه‌ی اینجا شبیه سیبری سرده همیشه! چون من خانواده‌ای به شدت سرمایی دارم و تابستون ها خونمون حتی از زمستون ها هم سرد تره بخاطر تنظیمات کولر برادر گرام :)))

امروز زنداییم اومد نشست کنارم وقتی کنار خاک مامان نشسته بودم شروع کرد باهام حرف زدن. گفت چه خبر از کارای رفتنت؟ یکم نشستیم با هم حرف زدیم... تهش یه لبخند زد گفت تو موفق میشی امیدوارم به هر چی که میخوای برسی و بری جایی که دوست داری زندگیتو بسازی... کاش میتونستی دست ما رو هم بگیری

خیلی لبخند شدم :)) این زنداییم با نمک ترین ادم فامیله! چند وقت پیش دیده بودم رفته واسه خودش کتاب زبان خریده داره تلاش میکنه یاد بگیره و با یه لهجه به شدت جالبی حرف میزد :)))  با داییم به شدت فرق داره و اصلا شبیه بقیه زن های فامیل نیست! تا حالا ندیدم مثل بقیه خاله و عمه هام تلفن دست بگیره و روزانه کلی از وقتشو با این و اون حرف بزنه! هیچ وقت تو کار کسی دخالت نمیکنه! موبایل نداره نه خودش نه داییم. کتاب میخونه و عاشق ورزش و پیاده رویه. همه خوردنی ها رو هم ارگانیک و خونگی درست میکنه تا جایی که میشه :))‌ من خیلی این زنداییمو دوست دارم کلا پکیجی از رفتارای جالبو داره :)

 

دیدن هر روزه‌ی رفتن ادم ها یه حس عجیب غریبی بهم میده....این رفتنه انگار از من خیلی دوره در عین حالی که انگار خیلی بهم نزدیکه....یه جوری میشم عکسای فرودگاه امام ادما رو میبینم...رفتنشون...لبخند اشکیشون...بغل کردناشون...چمدوناشونو که پک میکنن! خدافظیا...رفتنا...رفتنا...

از اینکه نمیدونم چی انتظارمو میکشه سال بعد واقعا کلافه و استرسیم! احتمال رخ دادن همه رویداد ها هنوز اندازه همه!‌وهیچ کدوم یه ضریب وزنی نگرفتن!توی دلم به یک اندازه میل به رفتن و میل به موندن دارم! عجیبه نه؟ من همیشه فکر میکردم که خیلی دوست دارم برم ولی الان که همه چیز جدی تره خیلی دوست دارم که باشم پیش خانوادم و شرایطی رو داشته باشم که میخوام! ولی خیلی وقتا خیلی چیزا نمیشه! هم خواسته‌ی دل مطرحه هم شرایط موجود! گاهی وقتا رقم زدن چیزی همه و همش دست ما نیست! الانم معلوم نیست چی میشه...میشه نمیشه...میرم نمیرم... تنها میرم یا با اریا...هیچی معلوم نیست! و این معلوم نبودنه باعث شده این راهه پر از هیجان و اضطراب باشه هر لحظه‌اش...

 

متاسفانه حرف دیگه‌ای واسه گفتن ندارم و الان تمام فکر و ذکرم رو "تافل"، "رفتن" و "نیکا" پر کرده :)) 

امیدوارم بعد تر ها حرفای مفیدتری واسه زدن داشته باشم :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۰۱
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی